معرفی و خلاصه کتاب “شش ستون عزت نفس”
شش ستون عزت نفس
فصل اول :
عزتنفس: نظام ایمنی آگاهی
آشفتگیهای عصر ما به شخصیتهای توانمندی نیاز دارد که آشکارا از حس هویت، شایستگی و ارزش برخوردار باشند. ثباتی را که نمیتوانیم در جهان بیابیم، باید در درون خود ایجاد کنیم. مواجهه با زندگی با داشتن عزتنفس پایین یک ضعف جدی بهشمار میرود.
عزتنفس بهواسطه دو عامل درونی و بیرونی شکل میگیرد. منظور از عوامل «درونی» عواملی است که در درون فرد وجود دارد یا بهوجود میآید، مانند نظرات، باورها، کنشها یا رفتارها و منظور از عوامل «بیرونی» عوامل موجود در محیط است. به عبارت دیگر، پیامهایی که بهشکل کلامی یا غیرکلامی ازطریق پدر و مادر، آموزگاران (اشخاص نزدیک به ما)، سازمانها و فرهنگها منتقل میشوند و یا تجربههایی که توسط آنها تداعی میشوند، همگی از عوامل بیرونی هستند. عزتنفس یک نیاز اساسی برای انسان است. تأثیر آن نه به شناخت، و نه به رضایت ما نیازمند است. با دانش یا بدون دانش ما، کار خود را در وجود ما به انجام میرساند.
عزتنفس مشخصاً عبارت است از:
۱) اعتمادبهنفس در قدرت تفکر و مقابله با چالشهای اساسی زندگی؛
۲) اطمینان به حق برخورداری از موفقیت و خوشبختی، حس ارزشمندی، شایستگی، حق بیان نیازها و خواستههای خود، دستیابی به ارزشها و بهره بردن از ثمره تلاشهای خود.
به باور برخی، عزتنفس موهبتی است که باید آن را صرفاً (شاید با تکرار جملات مثبت) مطالبه کنیم و من آن را نمیپذیرم. برخلاف این باور، دستیابی به عزتنفس در گذر زمان نشانه موفقیت است.
ماهیت عزتنفس عبارت است از اعتماد به ذهن خویش و آگاهی به این مطلب که هر فردی استحقاق خوشبختی دارد.
اگر به افکار و نظرات خود اعتماد داشته باشم، به احتمال قوی، عملکرد من همانند یک موجود متفکر خواهد بود. با ورزیده کردن قوه تفکر خود و انجام فعالیتهایم با آگاهی درست و مناسب، زندگیام بهبود خواهد یافت و این امر اعتماد مرا به ذهنم بیشازپیش تقویت خواهد کرد. اگر به افکار خود باور نداشته باشم، به احتمال قوی، بهلحاظ فکری منفعلتر خواهم بود، فعالیتهایم از سر ناآگاهی خواهد بود و در مواجهه با مشکلات، استقامت کمتری خواهم داشت. هنگامی که اعمالم تبعات مأیوسکننده و دردناکی بههمراه داشته باشد، آنگاه خود را در اعتماد نداشتن به ذهنم موجه میدانم.
میزان عزتنفس ما پیامدهای عمیقی بر همه جوانب وجودمان بههمراه خواهد آورد: نحوه عملکرد ما در محیط کار، نوع برخورد ما با افراد، میزان احتمالی پیشرفت و موفقیت ما، و در حریم خصوصی، افرادی که احتمالاً با آنها رابطه عاشقانه خواهیم داشت، نحوه تعامل ما با همسر، فرزندان، دوستان و میزان دستیابی به خوشبختی فردی.
بین عزتنفس سالم و دیگر انواع ویژگیهای شخصیتی، ارتباط مثبتی وجود دارد که بر توانایی ما در رسیدن به خوشبختی مستقیماً تأثیرگذار است.
عزتنفس سالم با خردمندی، واقعگرایی، بصیرت، خلاقیت، استقلال، انعطافپذیری، تواناییِ مدیریتِ تغییرات، تمایل به اعتراف به اشتباهات (و اصلاح آنها)، خیرخواهی و مشارکت رابطه دارد. عزتنفس پایین با عدم خردمندی، چشمپوشی از واقعیت، انعطافناپذیری، ترس از موقعیتهای جدید و ناآشنا، سازگاری بیمورد یا سرکشی ناشایست، جبههگیری، شکایت بیشازحد، رفتار بیشازحد کنترلگر و ترس و خشونت نسبتبه دیگران مرتبط است.
ما با افرادی که میزان عزتنفس آنها با میزان عزتنفس خودمان شباهت دارد بیشاز همه احساس «راحتی» و «صمیمیت» میکنیم .شاید افرادی که باهم در تضاد هستند بعضیاز ویژگیهای یکدیگر را جذب کنند، اما این موضوع درباره عزتنفس صدق نمیکند. افرادی که عزتنفس بالایی دارند بیشتر بهسمت افرادی با همین خصوصیت کشیده میشوند.
همه ما با این کلام آشنایی داریم: «اگر به خود عشق نورزید، قادر نخواهید بود به دیگران عشق بورزید». نیمه اول این گفته کمتر مورد توجه قرار گرفتهاست؛ اگر احساس کنم شایسته دوست داشتن نیستم، بسیار دشوار خواهد بود باور کنم دیگران مرا دوست بدارند.
چیزی که برای اکثر ما ضرورت دارد این است که شهامت تحمل رسیدن به خوشبختی را داشته باشیم، بیآنکه دست به خودتخریبی بزنیم تا زمانی که ترس از آن ازبین برود و متوجه شویم که ما را تخریب نخواهد کرد و نیاز به خالی کردن صحنه نیست.
اصرار در حقیر شمردن دیگر افراد نشانۀ عزتنفس پایین است و دشوار میتوان نشانهای قطعیتر از آن یافت.
وقتی عزتنفس ما بر توهمی شکننده تکیه دارد که هرگز مورد چالش قرار نمیگیرد، وقتی ناامنی در درون ما در جستجوی شواهد و مدارک رد و انکار است، در حالی که رد و انکار وجود خارجی ندارد، آنگاه به اقتضای زمان، با بروز رفتار خودویرانگری انفجار صورت میگیرد و بهرهمندی از هوشی سرشار نیز از فرد محافظت نمیکند.
وقتی به افکار خود شک و تردید داریم، توانمندیهای ذهنی خود را بیارزش جلوه خواهیم داد.
اگر از بیان افکار خود بترسیم، که شاید بتوان آن را با فقدان عشق مرتبط دانست، صدای هوش خود را خفه خواهیم کرد. از اینکه دیده شویم میهراسیم. بنابراین خود را از دیدهها نهان خواهیم کرد. آنگاه از اینکه هیچکس ما را نمیبیند رنج خواهیم برد.
عزتنفس مجموعهای از انتظارات ضمنی را درباره آنچه برای ما امکانپذیر و مناسب است بهوجود میآورد. این انتظارات، به نوبه خود، معمولاً سبب کارهایی میشود تا آنها را به واقعیت تبدیل کند. واقعیتها باورهای اولیه را تأیید و تقویت میکنند. عزتنفس بالا و یا پایین معمولاً باعث پیشگوییهای خودشکوفا میشود.ممکن است این انتظارات بهصورت تصاویری درباره آینده ما در ذهن ناخودآگاه یا نیمهآگاه وجود داشته باشند. روانشناس تربیتی، با مستندات علمی فراوان، ضمن توضیح این مطلب که فرضهایِ ضمنیِ ما درباره آینده بهشدت انگیزه ما را تحتتأثیر
قرار میدهند میگوید: «درحقیقت، شاید تصویر فرد از آینده بهتر از عملکرد گذشته او موفقیتهای آینده را پیشگویی کند.»(۲) آموختهها و موفقیتهای ما دستکم تا حدودی براساس آنچه که گمان میکنیم امکانپذیر و مناسب ماست صورت میپذیرد.
عزتنفس بالا یا پایین معمولاً باعث پیشگوییهای خودشکوفا میشود. اگرچه عزتنفس پایین ممکن است آرمانها و موفقیتهای فرد را بهشدت دچار محدودیت کند، اما لزومی ندارد پیامدهای آن مشکل چندان روشن و آشکار باشد. این پیامدها خود را بهطور غیرمستقیم نشان میدهند.
اگر قدرت عزتنفس ازآنجا ناشی میشود که یک نیاز بنیادی است، پس نیاز دقیقاً چیست؟
نیاز آن چیزی است که برای عملکرد مؤثر ما ضروری است. ما صرفاً غذا و آب نمیخواهیم، بلکه به آنها نیازمندیم. بدون این دو زنده نمیمانیم. باوجوداین، نیازهای غذایی دیگری هم داریم، مانند کلسیم که تأثیر آن کمتر آشکار است و بهنظر نمیآید. در بعضیاز مناطق مکزیک، خاک فاقد کلسیم است. ساکنان این مناطق درجا تلف نمیشوند، اما در روند رشد دچار اختلال میشوند و عموماً ضعیف هستند و دستخوش بیماریهای بسیاری میشوند که فقدان کلسیم آنها را تا حد زیادی مستعد میکند. این افراد در عملکرد خود ضعیف و ناتوان هستند. عزتنفس نیازی است که شباهت آن به کلسیم بیشتر از غذا یا آب است. با کمبود آن به میزان قابلتوجه، لزوماً جان خود را از دست نمیدهیم، بلکه توان عملکرد ما کاهش مییابد.
در فرایند حیات، سهم لازم و ضروری دارد و برای رشد و تکامل
طبیعی و سالم، اجتنابناپذیر و برای بقا ارزشمند است. باید توجه داشته باشیم که گاهی فقدان عزتنفس از راههای نسبتاً مستقیم منجر به مرگ میشود، مثلاً مصرف بیشازحد مواد مخدر، رانندگی بیمحابا، زندگی در کنار همسری که درحد یک جانی بدرفتاری میکند، شرکت در جنگ و ستیزهای گانگستری یا خودکشی. باوجوداین، پیامدهای عزتنفس پایین برای اکثر ما نامحسوستر، کمتر آشکار و بیشتر بهطور ضمنی است. ممکن است به تأمل و خودآزمایی بسیار زیادی نیاز داشته باشیم تا متوجه شویم که چگونه عمیقترین دیدگاههای ما نسبتبه خودمان در انتخابهای بیشمار ما نمایان میشود و حاصل جمع همه آنها تقدیر ما را میسازد.
گاهی این سؤال پرسیده میشود: «آیا داشتن عزتنفس بسیار زیاد امکانپذیر است؟» خیر. اینطور نیست. همانطور که داشتن سلامت جسمی بسیار زیاد یا داشتن سیستم ایمنی بسیار نیرومند امکانپذیر نیست. گاهی عزتنفس بالا با لاف زدن یا خودستایی یا تکبر بهاشتباه گرفته میشود، اما این ویژگیها نشانه عزتنفس بسیار بالا نیست، بلکه نشانه عزتنفس بسیار پایین است.
افرادی که عزتنفس بالایی دارند تمایل ندارند خود را برتر از دیگران بدانند. آنها درپیِ این نیستند که برای اثبات ارزشهایشان، خود را با معیارهای مقایسهای بسنجند. لذت و شادی آنها در برتری نسبتبه فرد دیگر نیست، بلکه در موجودیت آنهاست.
افرادی که عزتنفسشان دچار مشکل است، اغلب در حضور افرادِ دارایِ عزتنفسِ بالاتر، احساس ناراحتی یا شاید رنجش میکنند و میگویند: «عزتنفس آنها زیاد از حد بالاست.» اما آنچه به زبان
میآورند، درباره خودشان صدق میکند. حقیقت تلخ این است که در این دنیا، افراد موفق بیشتر مورد هدف قرار میگیرند. افرادی که موفقیتهای ناچیزی دارند اغلب به افرادی که موفقیتهای بسیاری را پشتسر گذاشتهاند حسادت میورزند و از آنها ناخشنود میشوند. آنهایی که خوشبخت نیستند اغلب به افراد خوشبخت بخل میورزند و از آنها کینه به دل میگیرند. و آنهایی که عزتنفس پایینی دارند گاهی دوست دارند درباره خطر داشتنِ «عزتنفسِ بسیار زیاد» صحبت کنند. اگر انکارِ اهمیتِ عزتنفس خطا باشد، مطالبه عزتنفسِ بیشازحد خطای بعدی است. عزتنفس جایگزین سقف بالای سر فرد یا غذای درون معده او نیست، بلکه احتمالِ یافتنِ راهکارهایِ رفعِ این نیازها را افزایش میدهد.
عزتنفس جایگزین دانش و مهارتهای لازم برای عملکرد مؤثر فرد در این جهان نیست، بلکه احتمال دستیابی به آنها را افزایش میدهد.
ما به برههای از تاریخ رسیدهایم که در آن عزتنفس علاوهبر یک نیاز بسیار مهم روانشناختی، به یک نیاز بسیار مهم اقتصادی تبدیل شدهاست.
اگر فاقد عزتنفس کافی باشیم، میزان گزینههایی که امروزه برای انتخاب در اختیارمان قرار میگیرد میتواند هولناک باشد. برخی از افراد تصمیم میگیرند در سایه «امنیت» دیکتاتوری پناه بگیرند، برخی از ما بهدنبال «امنیت» در فرقهها یا بنیادگراییهای مذهبی یا زیرشاخههای «اصلاحات» سیاسی، اجتماعی و فرهنگی میرویم و یا به مواد مخدر پناه میبریم. شاید روش تربیت و آموزش ما هیچیک نتواند ما را برای جهانی که در آن گزینهها و چالشهای
بسیار زیادی وجود دارد به حد کافی آماده کند. به همین دلیل است که موضوع عزتنفس بسیار ضروری شناخته شدهاست.
فصل دوم: مفهوم عزتنفس
عزتنفس از دو مؤلفه تشکیل شدهاست که با یکدیگر ارتباط تنگاتنگی دارند. یکی از آنها حس اعتمادبهنفس اولیه در رویارویی با چالشهای زندگی یا خودکارآمدی و دیگری حس ارزش خوشبختی داشتن یا احترام به خود است. خودکارآمدی عبارت است از اعتمادبهنفس به عملکرد خود، به توانایی تفکر، درک و فهم، آموختن، انتخاب کردن و تصمیمگیریهای خود، اعتمادبهنفس به تواناییهای خود در درک حقایقی که در حوزه علایق و نیازهایم در زندگی واقعی پیش میآید و اعتماد و اتکا به خود.
احترام به خود عبارت است از اطمینان به ارزشمندی خود، نگرش مثبت به حق حیات و خوشبختی خود، بیان مناسب افکار، خواستهها و نیازهای خود با آسودگی خاطر و این حس که شادی و خشنودی حق ذاتی و طبیعی من است.
اگر فردی در رویارویی با چالشهای زندگی احساس ناکارآمدی کند، اگر اساساً فاقد اعتماد به خود باشد و به افکار خود اطمینان نداشته باشد، هرچند واجد امتیازات دیگر باشد، ازنظر ما عزتنفس او دچار مشکل است، یا اگر فاقد حس اولیه احترام به خود باشد، خود را لایق و سزاوار عشق و محبت دیگران و مستحق خوشبختی نداند، از بیان افکار، خواستهها یا نیازهای خود هراسان باشد، هرچند خصوصیات مثبت دیگری از خود نشان دهد، بازهم ازنظر ما عزتنفس او دچار مشکل است. خودکارآمدی و احترام به خود دو ستون عزتنفس بهشمار میروند و نبود هریک موجب تضعیف
عزتنفس میشود؛ این دو، بهدلیل بنیادی بودن، معرف خصوصیات عزتنفس هستند.
تجربه خودکارآمدی موجب میشود که فرد احساس کند بر زندگی خود کنترل و نظارت دارد که آن را با سعادت روانی، یعنی حسِ بودن در مرکزِ حیاتیِ وجود مربوط میدانیم. نقطه مقابل این است که فرد مانند یک نظارهگرِ منفعل و قربانیِ حوادث عمل میکند.
تجربه احترام به خود موجب حس رابطهای پرعطوفت و بهدور از خشم با دیگر افراد میشود. رفاقتی که در آن استقلال و احترام به خود بهچشم میخورد و در نقطه مقابل، از یکسو فرد چنان از نژاد بشر دور میشود که گویی با آنها بیگانه است و ازسوی دیگر، خود را در درون اجتماعات مخفی نگه میدارد.
برخورداری از عزتنفس بالا به این معنی است که اطمینان داریم با زندگی هماهنگ هستیم. عزتنفس پایین به این معنی است که خود را مناسب زندگی نمیدانید. گویی اشتباهی رخ دادهاست، اما نه درباره مسائل دور و برتان، بلکه درباره شخص شما. فردی که عزتنفس متوسطی دارد بین احساس مناسب و نامناسب، درست و نادرست در نوسان است و این ناهماهنگیها را در رفتار خود بروز میدهد. گاهی عاقلانه رفتار میکند، گاهی نابخردانه.
نیاز ما به عزتنفس ناشی از دو حقیقت اساسی است که هردو در ذات ما نهفته است. اول اینکه ما برای بقای خود و احاطه موفق بر محیط، به استفاده مناسب از آگاهیمان وابستهایم. زندگی و سعادت ما به توانایی تفکر ما بستگی دارد. دوم اینکه استفاده صحیح از آگاهی ما بهطور خودکار نیست؛ طبیعت آن را در وجود ما «نصب و راهاندازی» نکردهاست و در تنظیمات آن، عاملِ مهمِ
انتخاب و درنتیجه مسئولیتپذیریِ فردی نقش حیاتی دارد.
مانند هر مخلوق دیگر واجد آگاهی، ما برای بقا و سعادت خود بهشکل متمایزی از آگاهی، شکلی که مختص انسان است، قوای ذهنی، قوای ذهنی انتزاعی، انسجام و یکپارچگی یا ذهن خود وابستهایم.
استفادۀ صحیح از آگاهی ما بهطور خودکار نیست؛ طبیعت آن را در وجود ما «نصب و راهاندازی» نکردهاست.
ما تنها موجودی هستیم که میتوانیم چشماندازی از ارزشهای شایستۀ دنبال کردن را برای خود ترسیم و سپس خلاف جهت آنها حرکت کنیم. بنابه تصمیم خود، عمل خاصی را منطقی، اخلاقی و عاقلانه بهشمار میآوریم و با مسکوت گذاشتن آگاهی، به کار دیگری میپردازیم. در هر موقعیت خاص، اراده آزاد ما با حق انتخاب دخالت دادن آگاهیمان رابطه دارد. میتوانیم با هدف افزایش سطح آگاهی، برروی آن تمرکز کنیم یا با هدف اجتناب از آگاهی، از تمرکز برروی آن خودداری کنیم. انتخابهایی که در رابطه با دخالت آگاهی خود داریم پیامدهای فراوانی برای زندگی ما در سطح کلی و عزتنفس ما بهطور خاص بههمراه خواهد داشت.
هیچکس نمیتواند قاطعانه بگوید که در گذر زمان، حس شایستگی در ما برای مقابله با چالشهای زندگی و حس خوب بودن تحتتأثیر انتخابهای ما قرار نمیگیرد. موضوع این نیست که عزتنفس «باید» تحتتأثیر انتخابهای ما باشد، بلکه نکته حائز اهمیت این است که عزتنفس باید قطعاً برخاسته از ذات و سرشت ما باشد. اگر عادتهایی داریم که عملکرد مؤثر ما را تضعیف میکند، بهطوریکه از خود سلب اعتماد میکنیم، منطقی نیست اگر بگوییم
«باید» درست به همان اندازه که انتخابهای بهتری داریم، احساس کارآمدی و ارزش کنیم.
به عبارت دیگر، اعمال ما هیچ ارتباطی با نوع احساسی که نسبتبه خود داریم ندارند و نباید داشته باشند.
باید برای معرفی خود با یک رفتار خاص احتیاط کرد و دیگر احتیاط این است که نباید بین خودارزیابی و رفتار هیچ رابطهای وجود داشته باشد. اگر به افراد این تصور القا شود که برای رسیدن به عزتنفس باید «احساس خوبی» داشته باشند و به آگاهی، مسئولیتپذیری و انتخاب اخلاقی توجهی نشود، به آنها لطمه وارد میشود. عزتنفس با شادی فراوان همراه است و روند شکلگیری و تقویت آن اغلب با شادمانی صورت میگیرد، اما این موضوع نباید این واقعیت را مخدوش کند که برای رسیدن به عزتنفس به چیزهای بسیاری نیاز است.
میزان عزتنفس ما در کودکی به یکباره و برای همیشه شکل نمیگیرد، بلکه رفتهرفته با رسیدن به بلوغ رشد میکند و یا ممکن است رو به کاستی رود. عزتنفس در برخی از افراد در سن دهسالگی بیشاز سن شصتسالگی است. عکس این موضوع نیز صادق است. با فکر کردن به گذشته خود میتوانم تغییرات میزان عزتنفسم را که ناشی از رویارویی با چالشهای زندگی بودهاست مشاهده کنم. نمونههایی در خاطرم هستند که ازبابتِ انتخابهایم احساس غرور میکنم و بهخاطر انتخابهای دیگرم بهشدت پشیمان هستم؛ انتخابهایی که عزتنفسم را تقویت یا تضعیف کردند. این تجربه درباره همه ما صدق میکند. نیاز ما به عزتنفس نیاز به دانستن این موضوع است که ما مطابق با آنچه زندگی و سعادت ما میطلبد عمل میکنیم.
شایستگی
من به برخورداری از توانمندی اساسی یا شایستگی، که آن را با عزتنفس مرتبط میدانیم، لفظ خودکارآمدی و به برخورداری از کرامت و ارزش فردی، لفظ احترام به خود را اطلاق میکنم. ابتدا به خودکارآمدی میپردازم.کارآمد بودن (در مفهوم ساده فرهنگ لغت)، یعنی قابلیت کسب یک نتیجه مطلوب. اطمینان به اثربخشی خود در مفهوم پایه، یعنی اطمینان به توانایی ما در فراگیری چیزهایی که لازم است بیاموزیم و کارهایی که لازم است انجام دهیم تا بتوانیم به اهداف خود دست پیدا کنیم. البته تاجاییکه موفقیت به تلاشهای خودِ ما بستگی داشته باشد، ما شایستگی خود را، در مفهومی که در اینجا مدنظر است، با عوامل خارج از کنترل خود ارزیابی نمیکنیم. برخورداری از خودکارآمدی نیازمند علم بیانتها و قدرت مطلق نیست. خودکارآمدی به این معنا نیست که ما هرگز خطا نمیکنیم، بلکه اعتقاد به این باور است که ما توان تفکر، قضاوت کردن، شناخت و اصلاح خطاهایمان را داریم. خودکارآمدی، یعنی اعتماد داشتن به فرایندها و تواناییهای ذهن خود. اگر خودکارآمدی دچار کاستی باشد، درعوضِ پیروزی باید در انتظار شکست باشیم. در تلاش برای مقابله با دشواریها و چالشهای پیشِرو در زندگی (به طرق مختلف)، دچار ضعف و اختلال میشویم و یا از کار باز میمانیم. در مواجهه با موانع، دائماً از خود میپرسیم: «من که هستم که قادر به فکر کردن باشم یا بر چالشها پیروز شوم؟ من که هستم که بتوانم انتخاب کنم، تصمیم بگیرم، کنج عافیت خود را رها کنم و برای ارزشهایم بجنگم؟»
تمایز قائل شدن بین اعتمادی که به تواناییهای ذهنی خود داریم و
اعتمادی که نسبتبه خود در حوزه خاصی از دانش داریم تقریباً در هر حیطه فعالیت از اهمیت بسیار بالایی برخوردار است. در جهانی که در آن همۀ دانش بشر هر ده سال یک بار دو برابر میشود، امنیت ما زمانی تضمین میشود که به دانش خود بیفزاییم. یکی از ریشههای خودکارآمدی اراده کارآمدی است. به عبارت دیگر، خودداری و امتناع از تسلیم شدن در برابر عجز و ناتوانی و اصرار و مداومت برای رسیدن به درک و شناخت حتی به هنگام رویارویی با مشکلات. بازهم تأکید میکنم که هیچکس نمیتواند در همه زمینهها از صلاحیت یکسانی برخوردار باشد و نیازی به آن نیست. علایق، ارزشها و شرایط ما تعیین میکند که معمولاً در چه زمینههایی تمرکز داشته باشیم.
وقتی میگویم خودکارآمدی، به اطمینان به تواناییهای ما برای مقابله با چالشهای اساسی زندگی مربوط میشود. مقصودم از «چالشهای اساسی» چیست؟ در درجه اول، تأمین نیازهای خود یعنی امرار معاش. مراقبت از خود بهطور مستقل در این جهان ، با فرض اینکه چنین موقعیتی وجود داشته باشد. (همسران و خانمهای خانهدار از این قاعده مستثنی نیستند. اگر زنی هیچگونه مهارتی برای تأمین زندگیاش کسب نکند و از فضای کسبوکار بهراسد، به نفع او نیست.) دوم، تواناییِ عملکردِ کارآمد به هنگام تعامل با دیگر انسانها، توانایی مهرورزی و دریافت آن، همکاری، اعتماد، دوستی، احترام، عشق، بیان قاطعانه نظرات و پذیرش آرای دیگران و مورد سوم، ایستادگی و مقاومت در رویارویی با بدبیاریها و ناملایمات و توانایی بازگشت به عقب و احیای خود که نقطه مقابل تسلیم منفعلانه در برابر رنج و سختی است. به عبارت
دیگر، اصول سادهای که معرف انسانیت ماست.
حالا به دومین مؤلفه عزتنفس، یعنی احترام به خود میپردازم:
براساس شناختی که نسبتبه خود و تواناییهایمان داریم، همانطور که خودکارآمدی انتظار رسیدن به موفقیت را طبیعی تلقی میکند، احترام به خود نیز انتظار دوستی، عشق و خوشبختی را امری طبیعی برمیشمارد. احترام به خود مبتنی بر عقیده خودارزشمندی است و با توهم «بیعیب و نقص» بودن یا برتری داشتن نسبتبه دیگران همراه نیست و بههیچوجه جنبه مقایسه یا رقابت ندارد. احترام به خود بر این عقیده استوار است که زندگی و سعادت ما ارزش حمایت، حفاظت و تقویت دارد و ما انسانهای خوب و ارزشمندی هستیم و استحقاق داریم که دیگران به ما احترام بگذارند و نیز خوشبختی و رضایت فردی ما آنقدر اهمیت دارد که برای آنها بکوشیم.براساس شناختی که نسبتبه خود و تواناییهایمان داریم، احترام به خود انتظار دوستی، عشق و خوشبختی را امری طبیعی برمیشمارد.
تاجاییکه به تربیت ما مربوط است، یکی از ریشههای احترام به خود برخورداری از احترام پدر و مادر و دیگر اعضای خانواده است و زمانی که موضوع به اعمال ما ربط پیدا میکند، یکی از ریشههای آن رضایت ناشی از انتخابهای اخلاقی ماست که این نوع رضایت جنبه خاصی از رضایت ناشی از تواناییهای ذهنی ماست.
برای درکِ اضطرارِ نیازِ ما به عزتنفس، به نکات زیر توجه کنید: برای داشتن یک زندگی موفقیتآمیز، باید ارزشهای خود را دنبال
و به آنها دست پیدا کنیم. برای داشتن عملکرد مناسب، باید برای درستی اعمال خود اهمیت قائل شویم و آنها را شایسته پاداش بدانیم. اگر به این موضوع اعتقاد نداشته باشیم، نخواهیم دانست چگونه از خود مراقبت کنیم، از منافع قانونی خود حفاظت کنیم، نیازهای خود را برطرف کنیم یا از موفقیتهایمان لذت ببریم.
سه بررسی اساسی: ۱) اگر به خود احترام بگذاریم، معمولاً طوری رفتار میکنیم تا این احترام تأیید و تقویت شود، مانند اینکه از دیگران بخواهیم با ما رفتار مناسبی داشته باشند. ۲) اگر به خود احترام نگذاریم، معمولاً طوری رفتار میکنیم که حس ارزشمندی را در خود حتی به سطح پایینتری میآوریم، مانند پذیرش یا اجازه رفتار نامناسب ازجانب دیگران نسبتبه خود و به این ترتیب، آن ویژگیِ منفیِ خود را تأیید و تقویت میکنیم ۳) اگر بخواهیم میزان احترام به خود را افزایش دهیم، باید طوری رفتار کنیم که موجب بالا رفتن آن شود و این کار زمانی شروع میشود که به ارزشمندی خود متعهد باشیم و سپس رفتاری از خود بروز دهیم که با آن هماهنگ باشد.
ما میتوانیم ضمن پذیرش و قبول «سایه» خود، لفظی که یوگیها بهکار میبرند، احساس غرور و مباهات کنیم. جان کلام، لازمه غرور و افتخار غفلت از واقعیت نیست؛غرور پاداش احساسیِ موفقیت است. غرور یک رذیلت نیست که باید بر آن غلبه کرد، بلکه فضیلتی است که باید به آن دست یافت. (در چارچوب فلسفه یا اخلاق، مقصود از غرور احساس یا برخورداری نیست، بلکه یک فضیلت و تعهد به عمل محسوب میشود. من تعریف متفاوتی از آن دارم. غرور و افتخار نوعی بلندپروازی اخلاقی و تعهد به دستیابی و رسیدن به اوج تواناییها در خود و زندگی است.
فصل سوم: سیمای عزتنفس
عزتنفس از راههای نسبتاً ساده و آشکار در ما و دیگران نمایان میشود. هیچیک از این راهها بهتنهایی تضمینکننده عزتنفس نیستند، اما بهنظر میرسد درصورت وجود همگی آنها در کنار هم، وجود عزتنفس قطعی باشد.
عزتنفس خود را در چهره، رفتار و طرز صحبت و حرکات گوینده نشان میدهد و گویای این موضوع است که او از هستی و حیات خود رضایت خاطر دارد.
عزتنفس موفقیتها و کاستیها را در کمال صراحت و صداقت بیان میکند، زیرا فرد با واقعیتها رابطهای دوستانه دارد.
عزتنفس با تحسین کردن و مورد تمجید واقع شدن، ابراز محبت، قدردانی و نظایر اینها احساس راحتی میکند.
عزتنفس پذیرای انتقاد است و از اعتراف به اشتباهات، معذب نمیشود، زیرا عزتنفس فرد در قید و بند ارائه تصویری «کامل» از خود نیست.
عزتنفس بهگونهای بروز میکند که در آن کلمات و حرکات گوینده خودجوش و توأم با حس راحتی است و نشانگر آن است که او در جدال با خود نیست.
عزتنفس خود را با هماهنگی بین کلام و عمل، ظاهر، صدا و حرکات فرد نشان میدهد.
عزتنفس خود را با دیدگاه استقبال و کنجکاوی نسبتبه نظرات، تجربیات و امکانات تازه و جدید زندگی نشان میدهد.
عزتنفس خود را به نحوی نشان میدهد که درصورت بروز حس اضطراب و ناامنی، فرد معمولاً کمتر دچار ترس یا دستپاچگی
میشود، زیرا پذیرش، مدیریت و غلبه بر آنها بهندرت دشوار بهنظر میرسد.
عزتنفس به شکلی بروز میکند که میتوانید از جنبههای طنزآمیز زندگی در خود و دیگران لذت ببرید.
عزتنفس در پاسخ به موقعیتها و چالشها انعطافپذیر است، زیرا فرد به افکار خود اعتماد دارد و زندگی را بهمنزله شکست یا سرنوشت شوم نمیبیند.
عزتنفس بهراحتی با رفتار قاطعانه (نه ستیزهجویانه) در فرد و نسبتبه دیگران بروز پیدا میکند.
عزتنفس طوری عمل میکند که فرد میتواند در شرایط تنشزا، سازگاری و متانتِ خود را حفظ کند.
در ابعاد جسمی نیز میتوانیم این خصوصیات را در فرد مشاهده کنیم:
در فرد دارای عزتنفس، چشمها هوشیار، درخشان و بانشاط هستند. چهره آرام است (عاری از ناخوشی) و معمولاً رنگ طبیعی و شاداب یک پوست خوب را نشان میدهد، شانهها در حالت طبیعی و همتراز با بدن هستند و فک در حالت آرام و آزاد است.
شانهها راست و درعینحال آزاد و رها، دستها معمولاً آرام و زیبا و بازوها در حالت طبیعی و راحت آویزان هستند. طرز ایستادن معمولاً آزاد، راست و کاملاً متوازن است و قدمها با هدف برداشته میشوند (بیآنکه خصمانه یا سلطهجویانه باشند.)
بلندی صدای ما متناسب با موقعیتی است که در آن قرار داریم و رسا و روشن است.توجه داشته باشید که آرامش همواره حضور دارد. آرامش بدین معناست که از خود پنهان نمیشویم و با خود در
جدال و ستیز نیستیم. تنش همیشگی حاکی از نوعی شکاف درونی است. نوعی فرار از خود یا خودانکاری، بخشی از خود که طرد شده یا به آن بند و زنجیری بسیار محکم زده شدهاست.
عزتنفس در عمل
عزتنفس سالم بهطور عمده با منطق، واقعگرایی، شهود، خلاقیت، استقلال، انعطافپذیری، توانایی مدیریت تغییرات، تمایل به اعتراف (و اصلاح) اشتباهات، خیرخواهی ، مشارکت و همکاری ارتباط دارد. اگر به مفهوم واقعی عزتنفس پی ببریم، منطق این روابط تا حدودی روشن میشود.
عقلانیت. عبارت است از عملکرد منسجم آگاهی. به عبارتی، شکلدهی اصول با استفاده از حقایق عینی (استنتاج)، بهکارگیری اصول در حقایق عینی (استدلال) و برقراری رابطه بین دانش و اطلاعات جدید با چارچوبِ دانشِ موجودِ ما. عقلانیت در جستجوی معنا و درک رابطههاست. راهنمای آن قانون عدم تناقض است. هیچچیز نمیتواند در آنِ واحد و از یک منظر، هم درست باشد، و هم نادرست. (الف باشد و الف نباشد) عقلانیت برمبنای احترام به حقایق است.
چنانکه اغلب دیده میشود، عقلانیت را نباید با تبعیت از قوانین اجباری یا اطاعت کورکورانه از چیزهایی که مردم آنها را در یک زمان و مکان خاص «منطقی» نامیدهاند بهاشتباه گرفت. برعکس، عقلانیت اغلب باید آن چیزهایی را که برخی از افراد «منطقی» مینامند به چالش بگذارد. (هنگامی که یک تصور خاص «منطقی» با استفاده از شواهد و مدارک جدید برانداخته میشود، آن تصور مغلوب شدهاست، نه عقلانیت.) عقلانیت در جستجوی برخورداری از انسجام بدون تعارض است. تجربهای که بر آزاداندیشی و آزادی
عمل دلالت دارد. عقلانیت نه در خدمت سنت، و نه در خدمت اتفاقنظر عمومی است.
عزتنفس بالا اساساً مبتنی بر واقعیت است.
عقلانیت بسیار فراتر از آن تصور عجیب و غریب است که با ذهن محاسبهگر و تحلیلی محدود و فاقد خلاقیت یکسان شمرده شود. بنابراین، متوجه شدیم که تعهد به عقلانیت و زندگی آگاهانه لازمه یکدیگرند.
واقعبینی:
احترام به حقیقت مفهوم ساده واقعبینی در این چارچوب است. به عبارتی، تشخیص این موضوع که آنچه هست، هست و آنچه نیست، نیست.
اگر کسی نتواند بین واقعی و غیرواقعی تمایز قائل شود، قادر نخواهد بود با چالشهای زندگی مقابله کند. غفلت از این تمایز موجب سلب شایستگی میشود. عزتنفس بالا اساساً مبتنی بر واقعیت است.
شهود:
در بسیاری از مواقع، مثلاً بهویژه در تصمیمگیریهای دشوار، تعداد متغیرهایی که باید پردازش و یکپارچه شوند بسیار بیشتر از آن است که ذهنِ آگاه بتواند آنها را مدیریت کند. انسجام و یکپارچگی متغیرهای پیچیده و بسیار آنی میتواند در زیر سطح هوشیاری رخ دهد و خود را بهصورت «شهود» نمایان کند.
آنگاه ذهن با بررسیِ اجمالیِ دادهها از آنها برای موافقت یا مخالفت با شواهد کمک میگیرد.
عملکرد شهودی موجب جهشهای غیرقابلانتظاری میشود و برخلاف تفکر عادی، که با حرکت کندتری مسیر را طی میکند، آنها
شهود را بهعنوان بخش اصلی روند کار خود درنظر میگیرند. ذهنی که آموخته است به خود اعتماد کند، در قیاس با ذهنی که به خود اعتماد ندارد، احتمالاً به این روش بیشتر تکیه میکند. شهود در رابطه با عزتنفس از این لحاظ قابلتوجه است که حساسیت بالا و توجه مناسب به پیامهای درونی را نشان میدهد.
خلاقیت:
افراد خلاق بیشاز افراد عادی به نداهای درونی خود گوش میدهند و به آنها اعتماد میکنند. ذهن آنها، دستکم در حوزه خلاقیتهایشان، کمتر تابع نظام باورهای دیگران است و بیشتر به خود اکتفا میکنند. ممکن است از دیگران بیاموزند و الهام بگیرند، اما بیشاز یک فرد عادی به افکار و بینش خود ارج مینهند. دیگران است و بیشتر به خود اکتفا میکنند. ممکن است از دیگران بیاموزند و الهام بگیرند، اما بیشاز یک فرد عادی به افکار و بینش خود ارج مینهند.مطالعات نشان میدهد که افراد خلاق بسیار بیشتر نظرات خود را یادداشت میکنند، وقت خود را صرف پرورش و بهثمر رساندن آنها میکنند و انرژی خود را صرف کاوش در مسیری میکنند که قرار است آنها را پیش ببرد. افرادی که عزتنفس پایینی دارند معمولاً تواناییهای ذهنی خود را کمارزش میشمارند. این بدین معنا نیست که آنها فاقد نظرات ارزشمند هستند، بلکه به این معناست که به نظرات خود بها نمیدهند و آنها را بااهمیت تلقی نمیکنند. اغلب اوقات حتی آنها را بهمدت طولانی بهخاطر نمیسپارند و بهندرت پیگیر هستند.
استقلال:
تفکر مستقل برایند طبیعی عزتنفس سالم و علت و معلول آن است. بنابراین، استقلال عبارت است از پذیرش کامل مسئولیت
زندگی خود برای دستیابی و رسیدن به خوشبختی.ذهنی که به خود اعتماد دارد سبکبال است.
انعطافپذیری:
برای انعطافپذیر بودن، باید بتوان بدون وابستگیهای بیموردی که فرد را به گذشته وصل میکند به تغییرات پاسخ داد. وابستگی به گذشته به هنگام مواجهه با شرایط جدید و درحال تغییر ناشی از عدم امنیت خاطر و اعتماد به خویشتن است. سرسختی و انعطافناپذیری اغلب پاسخ ذهنی است که در مقابله یا غلبه بر موقعیتهای جدید و ناآشنا به خود اعتماد ندارد و یا صرفاً راحتطلب یا حتی تنبل است. درمقابل، انعطافپذیری برایند طبیعی عزتنفس است. ذهنی که به خود اعتماد دارد سبکبال است و وابستگیهای بیمورد برایش مزاحمت ایجاد نمیکند. میتواند به چیزهای جدید بهسرعت پاسخ دهد، زیرا چشم خود را بهروی چیزهای جدید باز نگه میدارد.
توانایی مدیریت تغییرات:
به دلایلی که در پاراگراف قبل بیان شد، عزتنفس از تغییر هراسی ندارد. با واقعیت پیش میرود. عدم اعتمادبهنفس با آن در ستیز است. عزتنفس بهسرعت به تغییر پاسخ میدهد، اما عدم اعتمادبهنفس آن را به تأخیر میاندازد.
تمایل به اعتراف (و اصلاح) اشتباهات:
یکی از خصوصیات اساسی عزتنفس سالم تمایل زیاد به واقعیت است. حقایق به باورها برتری دارند. ارزش حقیقت بالاتر از حق داشتن است. آگاهی به حفاظت از خود مطلوبتر از عدم آگاهی نسبتبه آن است. اگر اعتمادبهنفس با واقعیت در پیوند باشد، بهتر این است که خطای خود را اصلاح کنید تا اینکه وانمود کنید که
اشتباهی مرتکب نشدهاید.
انکار و حالت تدافعی از خصوصیات عدم امنیت خاطر، گناه، احساس کمبود و سرافکندگی بهشمار میرود. عزتنفس پایین پذیرش ساده خطا را تحقیر و حتی لعن به خود تلقی میکند.
خیرخواهی و همکاری:
اگر در وجود خود احساس صلح و تعادل داشته باشم و در حریم خود احساس امنیت کنم و به حقِ بله یا خیر گفتنِ خود اطمینان داشته باشم، طبیعی است که خیرخواهی ثمره آن است. نیازی به ترس از دیگران و محافظت از خود در پسِ قلعه خصومت و دشمنی نیست. اگر به حق حیات خود اطمینان داشته باشم و بپذیرم که به خود تعلق دارم و قاطعیت و اعتمادبهنفس دیگران را تهدید به خود تلقی نکنم، در این صورت، همکاری با آنها برای رسیدن به اهداف مشترک خودبهخود شکل میگیرد. بدیهی است چنین پاسخی به نفع من است، نیازهای متفاوتی را رفع میکند و ترس و عدم اطمینان به خود سد راه آن نیست.
همانند خیرخواهی و همکاری، همدلی و شفقت نیز در افرادی که عزتنفس بالایی دارند بیشاز افرادِ دارایِ عزتنفسِ پایین است. رابطه من با دیگران آینه و بازتاب رابطه من با خودم است. قاتلان جهان، در واقعیت و در شکل نمادین، با خودِ درونیشان رابطه صمیمی یا محبتآمیز ندارند.
فصل چهارم: توهم عزتنفس
با عزتنفس پایین، اغلب با ترس کنترل میشویم. ترس از واقعیت که در مقابل آن احساس خلأ و کمبود میکنیم، ترس از حقایقی مربوط به خود و دیگران که همواره انکار کردهایم یا آنها را از آنِ
خود ندانستهایم و یا سرکوب کردهایم، ترس از فروپاشی ظاهرسازیها، ترس از عیان شدنها، ترس از تحقیرِ ناشی از شکستها و گاهی مسئولیتهای موفقیتها. هدف از زندگی بیشاز آنکه بهرهمندی از شادی باشد به اجتناب از رنج بدل میشود. اگر احساس کنیم که ابعاد حساس و بحرانی واقعیت بهطور یأسآوری فراتر از درک و فهم ماست، اگر با مشکلات کلیدی زندگی با حس درماندگی روبهرو شویم، اگر احساس کنیم شهامتِ پیگیریِ خطوطِ فکریِ مشخصی را نداریم، زیرا ویژگیهای ناشایست شخصیت ما را آشکار خواهد کرد، اگر به هر شکلی احساس کنیم که واقعیت (یا تظاهر به آن) دشمن عزتنفس ماست، این ترسها به کارآمدی آگاهی لطمه میزنند و درنتیجه مشکل اولیه را تشدید میکنند. اگر به هنگام رویارویی با مشکلات اساسی زندگی، چنین نگرشی داشته باشیم: «من کیستم که بدانم؟ من کیستم که قضاوت و تصمیمگیری کنم؟» یا «آگاه بودن خطرناک است.» یا «تلاش برای درک و فهم آن بیهوده است.»، از همان آغاز، برای خود بهای ناچیزی قائل شدهایم. ذهن برای آنچه بهنظرش غیرممکن یا نامطلوب است تلاشی نمیکند. چنین نیست که میزان عزتنفس ما تفکر ما را تعیین میکند؛ رابطه علت و معلولیِ بین این دو چندان ساده نیست. عزتنفس انگیزههای احساسی ما را تحتتأثیر قرار میدهد. احساسات ما معمولاً افکارمان را بازمیدارند یا برمیانگیزند تا ما را بهسمت حقایق عینی، حقیقت محض و واقعیت یا اجتناب از آنها و بهسمت کارآمدی یا دوری از آنها سوق دهند.
به همین دلیل است که اولین قدمهای شکلگیری عزتنفس بسیار دشوار است: هنگامی که با مقاومت احساسات مواجه میشویم، باید تلاش کنیم میزان آگاهی خود را افزایش دهیم. باید با این باور
که عدم آگاهی منافع ما را بهتر تأمین میکند بجنگیم.
خطر این است که ما زندانیان تصاویر منفیای خواهیم شد که از خود ارائه میدهیم و به آنها اجازه سلطه بر اعمالمان را میدهیم. خود را بهعنوانِ فردی متوسط یا ضعیف یا ترسو یا بیکفایت معرفی میکنیم و عملکرد ما بازتاب این تعاریف خواهد بود.
باوجود اینکه میتوانیم به تصاویر منفی از خود غلبه نماییم و برخلاف آنها عمل کنیم (بسیاری از افراد این کار را میکنند)، عامل سد راه ما این است که مغلوب حالات روحی میشویم و به احساس جبرگرایی تن میدهیم. خود میگوییم که ناتوان هستیم و بابت آن پاداش میگیریم، زیرا در این صورت، مجبور نیستیم خطر کنیم یا از حالت منفعل خود خارج شویم.
هنگامی که با مقاومت احساسات مواجه میشویم، باید تلاش کنیم میزان آگاهی خود را افزایش دهیم.
اساس و محرک عزتنفس پایین اعتمادبهنفس نیست، بلکه ترس است. فرار از ترس و وحشتِ زندگی هدف اساسی است، نه زندگی کردن. خواسته اصلی امنیت است، نه خلاقیت. آنچه از دیگران میطلبیم فرصتی برای برقراری ارتباط نیست، بلکه میخواهیم زیر بار ارزشهای اخلاقی نرویم. میخواهیم مورد عفو و بخشش قرار گیریم، پذیرفته شویم و در بعضی مواقع، مورد حمایت قرار می گیریم.
عزتنفس کاذب
گاه به افرادی برمیخوریم که از موفقیت جهانی برخوردارند و با ظاهر فریبنده خود، مورد احترام و اطمینان عموم هستند،
باوجوداین، عمیقاً ناراضی، مضطرب یا افسردهاند؛ شاید در پوشش افرادی که خودکارآمد و دارای احترام به خود و عزتنفس هستند ظاهر شوند، اما واقعیت چنین نیست. چگونه میتوانیم متوجه شویم؟
تا اینجا متوجه شدیم که اگر عزتنفس در ما شکل نگیرد، پیامدهایی، چون اضطراب با درجات مختلف، عدم امنیت خاطر و عدم اعتمادبهنفس درپی خواهد داشت. در عمل، فرد احساس میکند که با موجودیت خود تناسب ندارد. (البته هیچکس به این صورت فکر نمیکند و شاید فقط به خود بگوید: «یک جای کارم میلنگد یا یک چیزی کم دارم.») این وضعیت دردناک است ازاینرو، ما اغلب میخواهیم از آن بگریزیم، ترسهایمان را انکار کنیم، رفتارمان را منطقی جلوه بدهیم و ظاهر فردی را به خود بگیریم که دارای عزتنفس است، در حالی که فاقد آن هستیم؛ شاید همان چیزی که من «عزتنفس کاذب» مینامم در ما درحال شکلگیری باشد.ممکن است تصویری از اطمینان و وقار از خود به نمایش بگذارم که تقریباً همه را بفریبد، اما در خفا، از حس خلأ و کمبود به خود بلرزم. عزتنفس کاذب عبارت است از توهم خودکارآمدی و احترام به خود بهدور از واقعیت. عزتنفس کاذب وسیلهای است برای کاهش اضطراب و ایجاد حس کاذب امنیت و جبران نیاز به عزتنفس حقیقی، در حالی که دلایل واقعی کمبود آن نامشخص باقی میماند. عزتنفس کاذب مبتنی بر ارزشهایی است که با ارزشهای خودکارآمدی و احترام به خودِ واقعی بیگانه است. باوجوداین، این ارزشها گاه در جای خود خالی از فایده نیستند.
هرچه بیشتر صدای پیامهای درونی خود را بالا ببرید، پیامهای
بیرونی فروکش میکنند تا به توازن برسید. همانطور که در کتاب ارج نهادن به خویشتن گفته شد، لازمه این کار این است که بیاموزیم به جسم و عواطف خود گوش کنیم و برای خود فکر کنیم.
استقلال
راهکار جایگزین برای وابستگی مفرط به بازخورد و تأیید ازسوی دیگران یک نظام حمایت درونی است که بهخوبی تکامل یافتهاست. بنابراین، منشأ اطمینان درونی است. دستیابی به این اطمینان برای رسیدن به آنچه من بلوغ و پختگی انسان مینامم ضروری است.
نوآوران و مبتکران افرادی هستند که در مقایسه با افراد عادی بسیار بیشتر میتوانند شرایط تنهایی یا نبود بازخوردهای حمایتی از محیط پیرامون خود را بپذیرند. آنها بیشتر تمایل دارند تا رؤیای خود را دنبال کنند، حتی اگر آن رؤیا آنها را از سرزمین جامعه انسانی دور کند. مرزهای ناشناخته نهتنها موجب هراس آنها نمیشوند، بلکه آنها هستند که در چیزهای اطراف خود ایجاد ترس و وحشت میکنند و این یکی از رموز قدرت آنهاست. هنرمندان، دانشمندان، مخترعان و کارخانهداران بزرگ از جمله این افراد هستند.
آنچه ما «نبوغ» مینامیم ارتباط زیادی با استقلال، شجاعت، شهامت و بهویژه با جسارت دارد، به همین دلیل، تحسینبرانگیز است. درواقع، «جسارت» آموختنی نیست، اما میتوانیم روند یادگیری را تقویت کنیم. اگر خوشبختی، رفاه و ترقی انسانها جزو اهداف ما باشد، باید بکوشیم این ابعاد را در امور تربیت کودک، در مدارس، سازمانها، و در درجه اول، در خود پرورش دهیم.
فصل پنجم: توجه به عمل
بهتر است با این سؤالات شروع کنیم: یک فرد برای شکلگیری و حفظ عزتنفس خود چه وظایفی برعهده دارد؟ باید از چه الگوی رفتاریای تبعیت کند؟ مسئولیت ما بزرگسالان چیست؟
تا زمانی که ندانیم فرد برای حفظ عزتنفس چه وظایفی برعهده دارد، تا وقتی ندانیم بلوغ روانی سالم چه مشخصاتی دارد، معیاری را که بهواسطه آن بتوانیم تجربیات یا اثرات کودکی مطلوب یا نامطلوب را بسنجیم در اختیار نخواهیم داشت. بهطور مثال، ما موجودی هستیم با ذهنی که ابزار اصلی بقا و سازگاری مناسب ماست. زندگی یک کودک در شرایط وابستگی کامل شروع میشود، اما زندگی و سعادت یک فرد بالغ، از رفع سادهترین نیازها تا پیچیدهترین ارزشها، به توانایی او برای فکر کردن بستگی دارد.
ازاین رو، متوجه میشویم که باید به تجربیات کودکی که موجب تشویق و تقویت فکر کردن، اعتماد به خود و استقلال میشود ارج نهاد. پی میبریم در خانوادههایی که واقعیت، انکار و آگاهی اغلب مجازات میشود موانع مخربی پیشِروی عزتنفس گذاشته میشود. آنها دنیای کابوسمانندی را خلق میکنند که ممکن است کودک احساس کند فکر کردن نهتنها بیهوده، بلکه خطرناک است.
برای رسیدن به هرچیز ارزشمند در زندگی و حفظ و بهرهمندی از آن، باید اقدام به عمل کرد. بنابه تعریف آین رند،زندگی فرایندی است مبتنی بر اعمالی که خودبهخود انجام میشود و خودبهخود پایدار است.
در بطن هر چیز ارزشمند، یک عمل نهفته است و این موضوع درباره ارزش عزتنفس نیز صادق است.
آنچه میزان عزتنفس را تعیین میکند عمل فرد است. در حیطه دانش و ارزشهای فرد، آنچه میزان عزتنفس را تعیین میکند عمل اوست. و چون هر عمل در این جهان بازتاب عمل موجود در ذهن فرد است، بنابراین فرایندهای درونی سرنوشتساز هستند.
اراده و محدویتهای آن
اراده آزاد بهمعنای قدرت مطلق نیست. اراده نیروی قدرتمندی در زندگی ماست، اما تنها نیروی موجود نیست. آزادی ما، بهعنوان یک فرد جوان یا بالغ، مطلق و نامحدود نیست. عوامل زیادی میتواند عملکرد هوشیاری مناسب را آسانتر یا دشوارتر کند. ممکن است برخی از این عوامل ارثی یا زیستی باشد. ممکن است بهدلیل عواملی که قبلاز تجربههای زندگی رخ میدهد، قدرت تمرکز در بعضیاز افراد آسانتر از دیگران باشد. ما با تفاوتهای ذاتی معینی پا به جهان میگذاریم و ممکن است گمان کنیم این تفاوتها دستیابی به عزتنفس سالم را آسانتر یا دشوارتر میکنند؛ تفاوتهای مربوط به توان و نیرو، تابآوری، تمایل به لذت بردن از زندگی و نظایر اینها. افزون بر این، ممکن است در رابطه با گرایش به افسردگی و اضطراب، با تفاوتهای مهمی متولد شویم و این تفاوتها موجب آسانتر یا دشوارتر شدن رشد و تکامل عزتنفس شوند. پساز اینها عواملی وجود دارد که به رشد و تکامل مربوط میشود. محیط میتواند هم به بروز صحیح آگاهی کمک کند و آن را پرورش دهد، و هم سد راه و موجب تضعیف آن شود. بسیاری از افراد در سالهای نخست زندگی، قبلاز شکلگیری کامل شخصیت، آنچنان صدمه میبینند که در سالهای بعد، بدون رواندرمانی فشرده، امکان بروز عزتنفس برای آنها وجود ندارد.
نقش پدر و مادر و محدودیتهای آن
تحقیقات نشان میدهد یکی از بهترین راههای داشتن عزتنفس داشتن والدینی است که از عزتنفس خوبی برخوردارند و الگوی آن هستند. اگر والدینی داشته باشیم که ما را با عشق و احترام بار بیاورند، به ما اجازه دهند تا پذیرای محبت مداوم باشیم، ما را با سبک و سیاق قوانین منطقی و انتظارات مناسب آشنا کنند و مورد هجوم تعارضات قرار ندهند، برای کنترل ما، به تمسخر، تحقیر یا آزار جسمی متوسل نشوند و نشان دهند که به شایستگی و خوبی ما باور دارند، دراینصورت، ما شانس خوبی برای نهادینه کردن دیدگاههای آنها و پایهریزی عزتنفس خواهیم داشت، اما تاکنون هیچ مطالعهای نشان ندادهاست که این نتیجهگیری قطعی باشد. افرادی هستند که به بهترین شکل ممکن با معیارهای مذکور تربیت شدهاند، اما در بزرگسالی احساس تزلزل و عدم اعتمادبهنفس میکنند و افرادی هستند که پیشینههای هولناکی دارند و زیر نظر کسانی تربیت شدهاند که دائماً اشتباه میکردهاند و بااینحال، در مدرسه عملکرد خوبی دارند، روابط پایدار و رضایتبخش برقرار میکنند، بسیار احساس کرامت و ارزش میکنند و در بزرگسالی، از همه معیارهایِ منطقیِ عزتنفسِ خوب برخوردار هستند.
موانع درونی
ممکن است در روان فرد موانعی برای فکر کردن وجود داشته باشد. ممکن است سدها و موانع ضمیر ناخودآگاه ما را حتی از نیاز به فکر کردن درباره یک موضوع خاص بازدارد. آگاهی زنجیرهمانند است و در بسیاری از زمینهها وجود دارد. مشکلی که در یک زمینه
رفع نشدهاست ممکن است کار بخشهای دیگر را مختل کند.
آنچه ما به یقین میدانیم
شاید ما از همه عوامل بیولوژیکی یا رشدی که عزتنفس ما را تحتالشعاع قرار میدهد بیاطلاع باشیم، اما تا حد زیادی درباره اقدامات (ارادی) خاصی که میتواند باعث تقویت یا تضعیف آن شود آگاهی داریم. میدانیم که درصورت تعهد کامل به شناخت و ادراک، اعتماد به خود در ما تقویت میشود و اجتناب از این تلاش اثر معکوس دارد. میدانیم افرادی که آگاهانه زندگی میکنند، در مقایسه با افراد ناآگاه بیشتر احساس شایستگی میکنند. میدانیم که صداقت موجب احترام به خود میشود، در حالی که تظاهر و ریا چنین کاری نمیکند. همه ما اینها را بهطور ضمنی «میدانیم»، اما نکته حیرتانگیز این است که اشخاص حرفهای یا دیگران بهندرت درباره آن صحبت میکنند.
ما بزرگسالان نمیتوانیم رشد اولیه خود را یک بار دیگر ازسر بگیریم. نمیتوانیم دوران کودکی خود را با پدر و مادرهای دیگری تجربه کنیم. البته شاید لازم باشد به رواندرمانی بپردازیم، اما اگر این گزینه را کنار بگذاریم، میتوانیم از خود سؤال کنیم: برای افزایش میزان عزتنفسم، امروز چه کاری از من برمیآید؟
ما باید به توصیههای خود عمل کنیم.
ما باید ابتدا از خود شروع کنیم. اگر کسی به نحوه کار با عزتنفس در وجود خود آگاهی نداشته باشد، اگر کسی مستقیماً تجربه نکرده باشد چه چیزهایی عزتنفس او را تقویت یا تضعیف میکند، از درک و شناخت اساسی این موضوع برای کمک درست و مناسب به دیگران باز خواهد ماند. مشکلات حلنشده درون فرد نیز
محدودیتهایی را برای اثربخشی او درجهت کمک به دیگران ایجاد میکند. شاید وسوسه شویم و بگوییم گفتههای یک شخص از اعمال او اثرگذارتر است، در حالی که تنها خود را فریب میدهیم. ما باید به توصیههای خود عمل کنیم.
فصل ششم: زندگی آگاهانه
زندگی آگاهانه اولین ستون عزتنفس است.
روشنگری با بیداری، و تکامل و تعالی با گسترش آگاهی مشخص میشود. چرا آگاهی تا این اندازه اهمیت دارد؟ زیرا آگاهی برای همه موجوداتی که از آن برخوردار هستند بهمنزله ابزاری اساسی برای بقا یا به عبارتی، آگاهی نسبتبه محیط و اقدام به عمل مطابق با آن بهشمار میرود. ممکن است از آگاهی با عنوان قوه ذهنی یا هشیار بودن نیز نام ببریم. ما این شکل متمایز آگاهی انسان را که قادر به ایجاد مفاهیم و افکار انتزاعی است ذهن مینامیم.
از دو گزینه برخوردار هستیم: بهرهگیری از توانمندیهای خود یا براندازی اسباب بقا و سعادت خود. این توان خودمدیریتی گاه موجب فخر و مباهات، و گاه بار سنگینی بر دوش ماست.
ذهن ما ابزار اساسی برای بقاست؛ با خیانت به آن، عزتنفس آسیب خواهد دید.
اگر فعالیتهای ما با سطح مناسبی از آگاهی همراه نباشد و اگر آگاهانه زندگی نکنیم، تاوان حتمی آن کاهش حس خودکارآمدی و احترام به خود است. ما قادر به حس شایستگی و ارزشمندی نخواهیم بود و در ذهن مهآلود خود زندگی خواهیم کرد. ذهن ما ابزار اساسی برای بقاست؛ با خیانت به آن، عزتنفس آسیب خواهد
دید. سادهترین شکل خیانت به آن گریز از حقایق ناخوشایند است. بهطور مثال:
«میدانم در حرفه خود با جان و دل تلاش نمیکنم، اما نمیخواهم به آن فکر کنم.»
میدانم این رژیم غذایی سلامتیام را تباه میکند، اما…»
«میدانم بیشاز توان مالیام خرج میکنم، اما…»
«میدانم اهل دوز و کلک هستم و درباره موفقیتهایم لاف میزنم، اما…»
با هزاران انتخابی که ازروی فکر یا بیفکری انجام میدهیم و درقبال واقعیت، احساس مسئولیت یا بیمسئولیتی میکنیم، به انسانی که اکنون هستیم بدل میشویم. در حالت آگاهی، بهندرت این انتخابها را بهخاطر میآوریم، اما در ژرفای وجود ما انباشته میشوند و نتیجه، تجربهای است که «عزتنفس» مینامیم. عزتنفس همان وجهه و اعتباری است که برای خود کسب میکنیم. همه ما بهلحاظ هوشی برابر نیستیم، اما هوش موضوع مورد بحث نیست. میزان هوش بر اصل زندگی آگاهانه تأثیر نمیگذارد. زندگی آگاهانه عبارت است از آگاهی به هر چیزی که با اعمال، اهداف و ارزشهای ما ارتباط دارد. به عبارتی، آگاهی درحد توانایی ما و هر نوع توانایی و رفتاری مطابق با دیدهها و دانستههایمان.
زندگی آگاهانه فراتر از دیدن و دانستن است. به عبارت دیگر، فرد باید براساس آنچه میبیند و میداند عمل کند. بنابراین، من میتوانم تشخیص بدهم که در حق کودکم (یا همسرم یا دوستم) بیانصافی کردهام و باعث ناراحتی او شدهام و باید جبران کنم، اما نمیخواهم به اشتباه خود اعتراف کنم، ازاینرو این کار را به
تعویق میاندازم و ادعا میکنم که هنوز مشغول «فکر کردن» درباره این وضعیت هستم و این کار خلاف زندگی آگاهانه است. در سطح عمیقتر، این کار برابر است با اجتناب از آگاهی، اجتناب از معنای کاری که انجام میدهم، اجتناب از انگیزههایم، اجتناب از خشونت مداومم.
مقصود از زندگی آگاهانه احترام گذاشتن به حقایق موجود در واقعیت است. به عبارت دیگر، حقایق موجود در جهانِ درونِ ما (نیازها، خواستهها، عواطف) و نیز جهان خارج، و این موضوع با نگرشی که به واقعیت احترام نمیگذارد در تعارض است. به عبارتی، «اگر من نخواهم آن را ببینم و تأیید کنم، پس وجود ندارد.»
هنگامی که آگاهانه زندگی میکنیم، نباید گمان کنیم که احساسات ما راهنمای لغزشناپذیر ما در رسیدن به حقیقت هستند.زندگی آگاهانه عبارت است از زندگی مسئولانه درقبال واقعیت. ما لزوماً نباید چیزهایی را که میبینیم دوست بداریم، اما تشخیص میدهیم آنچه هست، هست و آنچه نیست، وجود ندارد. آرزوها، ترسها و یا انکارها واقعیتها را تغییر نمیدهند. هنگامی که آگاهانه زندگی میکنیم، مسائل عینی و ذهنی را بهاشتباه نمیگیریم. گمان نمیکنیم که احساسات ما راهنمای لغزشناپذیر ما در رسیدن به حقیقت هستند. بهطور حتم، میتوانیم از احساسات خود درس بگیریم و یا حتی شاید آنها ما را در مسیر حقایق مهم قرار دهند.
ویژگیهای زندگی آگاهانه
زندگی آگاهانه مستلزم:
ذهنی پویاست، نه ذهنی منفعل.
هوشی است که از عملکرد خود خشنود است.
حضور در «لحظه» است، بیآنکه از گستره زمان غافل باشد.
به حقایق مرتبط رو میآورد و از آنها نمیگریزد.
بین حقایق، تعبیرها، تفسیرها و عواطف تمایز قائل میشود.
برای اجتناب یا انکار واقعیتهای دردناک یا آزاردهنده، به انگیزشهای ناگهانی توجه نمیکند، بلکه با آنها روبهرو میشود.
به این موضوع توجه دارد که آیا «جایگاه من» با طرحها و اهدافم (اهداف شخصی و حرفهایام) مطابقت دارد و آیا موفق یا درحال شکست هستم.
توجه دارد که آیا اعمال من با اهدافم هماهنگی دارد.
در جستجوی بازخورد از محیط است تا درصورت لزوم روند کارم را اصلاح کند.
باوجود مشکلات، به تلاش برای درک و شناخت ادامه میدهد.
پذیرای دانش جدید است و فرضیات قدیمی را بازبینی میکند.
به کشف و اصلاح اشتباهات تمایل دارد.
همواره در جستجوی افزایش آگاهی و تعهد به یادگیری و در نتیجه، تعهد به رشد بهعنوان راه و رسم زندگی است.
به درک و شناخت دنیای پیرامون توجه میکند.
نهفقط به واقعیت بیرونی، بلکه به واقعیت درونی، واقعیت نیازها، احساسات، آرزوها و انگیزههای فرد توجه میکند تا نسبتبه خود بیگانه و مبهم نباشد.
به ارزشهایی که فرد را هدایت میکند و نیز به منشأ آنها توجه
دارد، تا ارزشهایی که بدون منطق و نقد و بررسی پذیرفته شدهاند بر فرد حاکم نشود.
اجازه بدهید به هریک از این موارد بهترتیب نگاهی بیندازیم.
ما معمولاً در بعضیاز زمینههای زندگی خود، در مقایسه با دیگر زمینهها، آگاهتر هستیم.
راههایی که به ما نشان میدهد کدامیک از حیطههای زندگی ما نیاز به آگاهی بیشتر دارد معمولاً تا حدودی روشن است. میتوانیم به بخشهایی از زندگی خود که با کمترین رضایت و خشنودی همراه است نگاهی بیندازیم. به رنجها و سرخوردگیها و به زمانی که اثربخشی بسیار کمی داریم توجه کنیم. اگر بخواهیم صادق باشیم، کار دشواری نیست. شاید لازم باشد که بعضیاز ما در حوزه نیازهای اساسی مادی خود آگاهی بیشتری کسب کنیم.
فصل هفتم: پذیرش خود
عزتنفس بدون پذیرش خود حاصل نمیشود.
عزتنفس چیزی است که ما تجربه میکنیم، در حالی که پذیرش خود چیزی است که به آن عمل میکنیم.
درجهت عکس، پذیرش خود عبارت است از خودداری از داشتن رابطهای خصمانه با خود. در مفهوم بسیار بنیادی، پذیرش خود با میل و گرایش به خودارزشمندی و تعهد درقبال خود اشاره دارد و از این واقعیت سرچشمه میگیرد که من زنده و آگاه هستم.
پذیرش خود عبارت است از قبول و تأیید خود پیشاز آنکه رنگ و بوی منطق و اخلاق به خود بگیرد. نوعی منیت طبیعی که حق طبیعی هر انسان است و باوجوداین، میتوانیم برخلاف آن عمل و
آن را خنثی کنیم.
پذیرش خود ممکن است به خواب رود و ناگهان بیدار شود. ممکن است حتی وقتی غرق در یأس و ناامیدی هستیم، برای ادامۀ زندگی بجنگد. وقتی در مرز خودکشی هستیم، ما را وادار کند تا تلفن را برداریم و کمک بخواهیم. در اوج اضطراب یا افسردگی، ما را به دفتر یک رواندرمانگر هدایت کند. پساز تحمل سالها بدرفتاری و تحقیر، سرانجام ما را به فریاد «نه گفتن» وادارد. پذیرش خود صدای نیروی حیات است. «خودخواهی» نجیبترین مفهوم این کلمه است. اگر خاموش بماند، عزتنفس اولین قربانی آن است.
لازمۀ پذیرش خود این است که نه ازروی انکار یا پنهانکاری، بلکه با میل و اشتیاق و بهطور واقعی بپذیریم که ما همانی هستیم که فکر میکنیم و احساس میکنیم. همانی هستیم که در رؤیای آن هستیم. همانی که تاکنون بودهایم و اکنون هستیم. به عبارت دیگر، پذیرش خود یعنی خودداری از اینکه هر بخش از وجود خود، مانند جسم، عواطف، افکار، اعمال و رؤیاهایمان را همچون بیگانه، همچون بخشی «جدا از خود» درنظر بگیریم. پذیرش خود عبارت است از قبول همۀ واقعیتهای وجودمان در لحظهای مشخص بدون آنکه آنها را رد و انکار کنیم. به عبارتی، به افکار خود فکر کنیم، احساساتمان را متعلق به خود بدانیم و شاهد واقعیت رفتار خود باشیم. میل به پذیرش و قبول احساساتمان به این معنا نیست که احساسات تعیین میکند که چه کارهایی را باید انجام دهیم. ممکن است امروز برای رفتن به سر کار بیحوصله باشم. میتوانم احساساتم را تأیید و درک کنم و آنها را بپذیرم و سپس به سر کار خود بروم. آنگاه با ذهن بازتری کار خواهم کرد. اغلب وقتی
احساسات منفی خود را کاملاً درک میکنیم و میپذیریم، میتوانیم آنها را رها کنیم. وقتی به آنها اجازه میدهیم خود را ابراز کنند، از آن پس، صحنه اصلی را ترک خواهند کرد. پذیرش خود عبارت است از بیان هرنوع احساس یا رفتار یا «ابراز وجود، امّا لزوماً آن چیزی نیست که مورد پسند و دلخواه من باشد، بلکه درهرحال ابراز وجود است، دستِکم در لحظهای که اتفاق میافتد.» پذیرش خود فضیلت یا احترام به واقعیت است که درباره خود مصداق دارد.
«پذیرفتن» فراتر از «تأیید کردن» یا «قبول کردن» محض است. پذیرفتن، یعنی حس کردن، تأمل در واقعیت و غرق آگاهی شدن. من باید احساسات ناخوشایند خود را کاملاً بپذیرم. نباید آنها را سرسری بگیرم.
پذیرش خود پیششرطِ تغییر و رشد است. اگر با اشتباه خود مواجه شوم و بپذیرم که آن اشتباه از جانب من بودهاست، از آن درس خواهم گرفت و در آینده، عملکرد بهتری خواهم داشت.
اگر قبول نکنم که بیشتر مواقع ناآگاهانه زندگی میکنم، چگونه میتوانم یاد بگیرم که آگاهانهتر زندگی کنم؟ پذیرفتن لزوماً بهمعنای «دوست داشتن»، «لذت بردن» یا «چشمپوشی کردن» نیست. من میتوانم واقعیت را بپذیرم و مصمم به ایجاد تغییر در خود شوم. انکار موجب سلب قدرت از من میشود، نه پذیرش.
لازمۀ پذیرش خود عطوفت و دوستی با خود است.
پذیرش و علاقۀ دلسوزانه رفتارهای نامطلوب را تشویق نمیکند، اما احتمال تکرار آن را کاهش میدهد.
گوش دادن به احساسات
پذیرش و انکار، هردو، با همراهی فرایندهای ذهنی و جسمی صورت میگیرد.
عمل درک و پذیرش احساساتمان را میتوان از راههای زیر انجام داد: ۱- تمرکز بر احساس یا هیجان خود؛ ۲- تنفس آرام و عمیق و شل کردن عضلات و توجه به احساس خود؛ ۳- واقعی دانستن احساس خود (که ما آن را مالکیت مینامیم).
درمقابل، ما احساسات خود را زمانی انکار و طرد میکنیم که: ۱- از واقعیت وجود آنها فرار میکنیم. ۲- نفس خود را حبس و عضلات خود را منقبض میکنیم تا آن احساس را خنثی یا متوقف کنیم. ۳- خود را از احساساتمان (که در این حالت اغلب قادر به تشخیص آنها نیستیم) جدا میکنیم.
وقتی سعی میکنیم احساسات خود را درک و قبول کنیم، گاهی این کار موجب میشود به سطح عمیقتری از آگاهی حرکت کنیم که در آنجا اطلاعات مهمی برای ما روشن میشود.
فرض کنید واکنش منفی ما به یک مسئله آنقدر شدید است که احساس میکنیم نمیتوانیم در رابطه با آن موضوع به رعایت پذیرش خود توجه کنیم؛ در این موردِ پیشآمده، احساس، فکر یا حافظه آنچنان دچار آشوب و تشویش شدهاست که موضوع پذیرش خود خارج از بحث است. احساس عجز و ناتوانی میکنیم.
راهحل آن پافشاری در مقاومت کردن نیست. بیهوده سعی نکنید در برابر یک مانع، مانع دیگری قرار دهید. باید ماهرانهتر عمل کنیم. اگر نمیتوانیم یک احساس (یا یک فکر و خاطره) را بپذیریم، باید مقاومت خود را بپذیریم. به عبارت دیگر، ابتدا باید قبول کنیم که در کجای کار هستیم. در زمان حال حضور داشته باشید و آن را کاملاً قبول کنید. اگر به مقاومت خود آگاه شویم، معمولاً رفتهرفته محو خواهد شد. وقتی با یک مانع میجنگید، قویتر میشود و وقتی آن را تأیید، درک و قبول میکنید، شروع به ذوب شدن
میکند. اگر نمیتوانی چیزی را قبول کنی، قبول کن که مقاومت میکنی.
فصل هشتم: مسئولیتپذیری فردی
برای اینکه احساس کنم در زندگی فرد شایستهای هستم و ارزش خوشبختی دارم، باید بر خود نظارت داشته باشم. برای این منظور، باید حاضر به قبول مسئولیت باشم و درجهت رسیدن به اهدافم، انگیزه و رغبت داشته باشم. به عبارت دیگر، برای زندگی و بهروزی خود مسئولیتپذیر باشم.
مسئولیتپذیری فردی برای عزتنفس ضروری است و بازتاب و تجلی آن نیز بهشمار میرود. ارتباط بین عزتنفس و ارکان آن همیشه دوجانبه است.
لازمۀ مسئولیتپذیری فردی تفهیم و درک موارد زیر است:
من مسئول تحقق خواستههایم هستم.
من مسئول انتخابها و اعمال خود هستم.
من مسئول میزان آگاهی بخشیدن به کار خود هستم.
من مسئول میزان آگاهی بخشیدن به روابط خود هستم.
من درقبال رفتار خود با دیگر افراد، مانند همکاران، مشتریان، همسر، فرزندان و دوستانم مسئول هستم.
من درقبال اولویتبندی به زمانِ در اختیارم مسئول هستم.
من درقبال کیفیت روابط خود با دیگران مسئول هستم.
من مسئول خوشبختی خود هستم.
من مسئول قبول یا انتخاب ارزشهای زندگیام هستم.
من مسئول بالا بردن عزتنفس خود هستم.
_چرا شما بر ضرورت نقش فرد در رشد و تکامل عزتنفس تأکید میکنید؟ آیا منشأ عزتنفس این حقیقت نیست که ما فرزندان خداوند هستیم؟
چه به یک خدا معتقد باشیم، و چه باور کنیم که فرزندان خدا هستیم، بحث ملزومات عزتنفس ارتباطی به آن ندارد. فرض کنید خدایی هست و ما فرزندان او هستیم، پس طبق این مبنا، همه ما برابر هستیم. هیچ راهی برای ذهن ما وجود ندارد که تحتتأثیر قرار نگیرد.
افرادی که فاقد عزتنفس سالم هستند اغلب عزتنفس را با «دوست داشته شدن» یکی میدانند. وقتی حس میکنند خانوادههایشان آنها را دوست ندارند، با این تصور که خدا آنها را دوست دارد خیال خود را راحت میکنند و سعی میکنند که عزتنفس خود را به این باور ربط دهند. من باور ندارم که قرار است مانند کودکان وابسته بمانیم. من معتقد هستم که قرار است بالغ شویم و درقبال خود احساس مسئولیت کنیم و به عبارتی، تکیهگاه مادی و روانی خود باشیم. هر نقشی که اعتقاد به خدا در زندگی ما داشته باشد، بهطور حتم، فقدان آگاهی، مسئولیتپذیری و صداقت را توجیه نمیکند.
وقتی تأکید میکنم که ما باید مسئولیت زندگی و خوشبختی خود را بپذیریم، مقصودم این نیست که یک فرد هرگز از حوادث یا اشتباهات دیگران آسیب نمیبیند و یا اینکه او مسئول همه اتفاقاتی است که برایش پیش میآید.
من از این تصور واهی دفاع نمیکنم که میگوید: «من مسئول همه جوانب زندگیام و هر اتفاقی که برایم رخ میدهد هستم.»ما میتوانیم بعضیاز امور را کنترل کنیم و بعضی دیگر خارج از
کنترل ماست. اگر خود را مسئول همۀ چیزهایی بدانم که خارج از کنترل من هستند، عزتنفس خود را در معرض خطر قرار میدهم، زیرا همه انتظاراتم با ناکامی مواجه خواهد شد. اگر مسئولیت مسائلی را که در حیطۀ کنترل من است قبول نکنم، بازهم عزتنفسم را به خطر خواهم انداخت. من باید بین آنچه که به من بستگی دارد و آنچه که به من بستگی ندارد تمایز قائل شوم. من فقط اختیار کنترل آگاهی خودم را دارم.
اگر فردی هیچگونه اهداف ثمربخشی را دنبال نکند، پس نمیتوان گفت که او مسئولیتپذیر است. ما ازطریق کار کردن نیازهای خود را تأمین میکنیم. با بهرهگیری از هوش خود جهت رسیدن به بعضیاز اهداف سودمند تکامل پیدا میکنیم. بدون اهداف و کوششهای ثمربخش تا ابد کودک باقی میمانیم.
لازمۀ داشتن یک زندگی فعال و پویا تفکر مستقل است و نقطۀ مقابلِ همرنگ جماعت شدن است.
تفکر مستقل برآیند زندگی آگاهانه و مسئولیتپذیری فردی است. آگاهانه زندگی کردن بهمفهوم بهرهگیری از ذهن خود و مسئولیتپذیری فردی بهمعنای تفکر مستقل است.
یک فرد نمیتواند با ذهن دیگری فکر کند. ما بهطور حتم از یکدیگر میآموزیم، امّا دانش بهمعنای درک و شناخت است، نه تقلید و تکرار محض.
آنچه مردم اغلب «تفکر» مینامند صرفاً بازیافت نظرات دیگران است.
فصل نهم: خودبیانگری
خودبیانگری چیست؟
خودبیانگری عبارت است از احترام به خواستهها، نیازها و ارزشهای خود و یافتن راه مناسب برای بیان آنها در واقعیت.
نقطه مقابل آن تسلیم شدن در برابر ترسی است که بهواسطۀ آن به یک زیرزمین ابدی فرستاده میشوم؛ مکانی که در آن وجودم پنهان یا مرده باقی میماند تا از رویارویی با شخصی که ارزشهایش با من متفاوت است یا برای جلب رضایت، دلجویی یا تحتتأثیر قرار دادن او و یا صرفاً بهدلیل حس «تعلقخاطر» به او اجتناب کنم. خودبیانگری بهمفهومِ جنگطلبی یا پرخاشگری بیمورد نیست. خودبیانگری به این معنا نیست که با نقش بر زمین کردن دیگران خود را به جلو صف برسانم و به قیمت چشمپوشی از حقوق دیگران و بیتفاوتی نسبتبه آنها از حقوق خود دفاع کنم، بلکه به این معناست که خود را بیان کنم و بهصراحت بگویم که چه کسی هستم و در همه برخوردهای انسانی، به خود احترام بگذارم. خودبیانگری یعنی اینکه برای کسب محبوبیت از خود شخصیتی کاذب و غیرواقعی ارائه ندهم.
خودبیانگری بهمعنای این است که واقعبینانه زندگی کنم و گفتار و عملم، بهعنوان یک قانون و روش زندگی، برخاسته از احساسات درونیام باشد.
خودبیانگری درست و بهموقع متأثر و متناسب با شرایط است. احترام گذاشتن به این تفاوت بهمفهومِ ««قربانی کردن اصالت فرد» نیست، بلکه صرفاً بهمعنای تمرکز داشتن بر واقعیت است. در هر شرایطی، خودبیانگری بهشکل درست و مناسب یا نابجا و بیمورد وجود خواهد داشت. گاهی خودبیانگری با بیان داوطلبانه یک نظر یا تعریف و تمجید و یا خودداری از خندیدن به یک جوک
بیمزه آشکار میشود. در موقعیتهای کاری، فرد نمیتواند لزوماً همه افکار خود را بیان کند و ضرورتی هم ندارد.
آنچه لازم است بداند این است که به چه چیزی فکر میکند و خودِ حقیقیاش را نشان دهد.
هرچند شیوۀ بیان خود با شرایط تغییر میکند، در هر وضعیتی یک حق انتخاب بین اصیل و واقعی بودن و ساختگی و غیرواقعی بودن وجود دارد. البته اگر نخواهیم این موضوع را قبول کنیم، حق انتخاب خود را منکر خواهیم شد و اظهار عجز و ناتوانی خواهیم کرد، امّا همیشه حق انتخاب وجود دارد.
توجه داشته باشید که نباید خودبیانگری را با عصیانگری که ازسر بیفکری است بهاشتباه گرفت. «خودبیانگریِ» فاقدِ آگاهی خودبیانگری نیست، بلکه همانند مستی به هنگام رانندگی است.
گاهی افرادی که ذاتاً وابسته و بزدل هستند، شکلی از خودبیانگری را انتخاب میکنند که موجب خودتخریبی میشود. هنگامی که منافع آنها با پاسخ «بله» بهتر تأمین میشود، بهطور غیرارادی پاسخ «نه» میدهند. تنها با اعتراض کردن نظر خود را ابراز میکنند، خواه معنادار باشد یا فاقد معنا. هرچند خودبیانگری سالم مستلزم توانایی نه گفتن است، امّا درنهایت، با آنچه مخالف و موافق هستیم محک زده میشود.
خودبیانگری از ما میخواهد که نهفقط با چیزهایی که با ما ضدیت دارد مخالفت کنیم، بلکه زندگی کرده و ارزشهای خود را بیان کنیم. از این نظر، خودبیانگری با موضوع یکپارچگی ارتباط تنگاتنگی پیدا میکند.
آرزو داشتن بههیچوجه خود بیانگری محسوب نمیشود، امّا
پیگیری و دفاع از آرمانها نشانۀ خودبیانگری است.
برای بیان خود بهطور مداوم و منطقی، باید متعهد به حق حیات خود بود و این امر ازآنجا نشئت میگیرد که زندگی من متعلق به دیگران نیست و وجود من در اینجا، برروی این کرۀ خاکی، برای برآورده کردن انتظارات شخص دیگری نیست. ازنظر بسیاری از افراد، قبول این مسئولیت وحشتناک است و معنای آن این است که زندگیشان در دستان خودشان است.
زندگی من به دیگران تعلق ندارد و وجود من در اینجا، برروی این کرۀ خاکی، برای برآورده کردن انتظارات شخص دیگری نیست.
برای اینکه بتوانم در عمل و بهطور مداوم خودبیانگری را نشان بدهم، باید نظرات و خواستههایم را بااهمیت بشمارم. وقتی جوان بودیم، به اکثر ما گفته میشد که افکار و احساسات یا خواستههایمان اهمیت ندارد و در عمل هم به ما یاد میدادند که: «خواستههای شما اهمیت ندارد. این خواستههای دیگران است که مهم است.» شاید وقتی سعی میکردیم از خود دفاع کنیم، با اتهاماتی نظیر «خودخواهی» ما را میترساندند.
اغلب ارج نهادن به خواستههایمان و جنگیدن برای آنها جسارت میخواهد. تسلیم شدن و قربانی کردن خود بسیار آسانتر است، این دو به صداقت و مسئولیتپذیری نیاز ندارند، در حالی که احترام به خود واجد این دو ویژگی است.
وقتی یاد میگیریم چگونه در یک رابطه صمیمی باشیم بدون اینکه احساس خود را نادیده بگیریم، وقتی یاد میگیریم بدون اینکه خود را قربانی کنیم مهربان باشیم و بدون خیانت به معیارها
و عقاید خود با دیگران همکاری کنیم، به خودبیانگری دست یافتهایم.
در جامعۀ ما یا هر جامعۀ دیگری، اگر کسی اعتقاد داشته باشد که انطباق و سازگاری مطلوبتر از قد برافراشتن و متمایز بودن است، از مزیت خودبیانگری بهرهمند نخواهد شد.
اگر امنیت خاطر و ایمنی فرد ازطریق تعلق به قبیله، خانواده، گروه، اجتماع، شرکت و مجموعه تأمین شود، آنگاه حتی عزتنفس هم امری تهدیدکننده و ترسناک تلقی میشود، زیرا عزتنفس بر فردگرایی خودشکوفایی، هویت فردی) و درنتیجه فردیت دلالت دارد.
فردگرایی ترس از انزوا را برای کسانی که آن را تجربه نکردهاند افزایش میدهد، زیرا آنها نمیدانند که فردگرایی نهتنها دشمن جامعه نیست، بلکه پیششرط لازم آن است. یک جامعۀ سالم متشکل از اتحاد افرادی است که به خود احترام میگذارند.
یک مرد یا زن تکاملیافته کسی است که در امتداد دو خط رشد و تکامل، که مکمل یکدیگرند، حرکت میکند: مسیر فردیت و مسیر رابطه. از یکسو استقلال و ازسوی دیگر ارتباط نزدیک و صمیمانه.
اشخاصی که هویت آنها بهخوبی شکل نگرفتهاست اغلب به خود میگویند: «اگر احساساتم را بیان کنم، شاید مورد تأیید قرار نگیرم. اگر خود را دوست بدارم و تصدیق کنم، شاید موجب رنجش بشوم. اگر زیاد از حد خوشحال و راضی باشم، شاید حسادت دیگران را برانگیزم. اگر همرنگ جماعت نباشم، احتمال دارد منزوی شوم.» این اشخاص به هنگام برخورد با این احتمالات، قدرت و اختیار عمل خود را ازدست میدهند و با ازدست دادن عزتنفس، بهای گزافی را میپردازند. در کشور ما، روانشناسان با این ترسهای
بسیار شایع آشنا هستند. از دید بعضیاز ما، این ترسها نشانۀ عدم پختگی و بلوغ است. ما میگوییم: «برای اینکه خودت باشی، شجاعت داشته باش.» این موضوع گاهی بین ما و کسانی که فرهنگهای متفاوتی دارند باعث اختلافنظر میشود.
گرچه واژۀ «فردگرایی» مدرن است، قدمت این تفکر به زمان ارسطو باز میگردد. تفکر ما در رابطه با تلاش انسان برای رسیدن به یکپارچگی، کمال و میل درونی برای تحقق خواستههای خود یادآور مفهوم کمال از دیدگاه ارسطو است. میل و گرایش به تحقق خواستههای خود با راههای ابراز نبوغ هنری و علمی رابطه نزدیکی دارد و در جهان مدرن، نیز با آزادی سیاسی و آزادی بشر از یوغ قرنها بردگی در قبایل گوناگون ارتباط دارد.
فصل دهم : زندگی هدفمند
زندگیِ بدون هدف متأثر از شانس و تصادف است. بهطور مثال، اتفاق شانسی، تلفن شانسی، برخورد تصادفی، زیرا برای انجام دادن یا ندادن یک کار معیاری وجود ندارد. نیروهای بیرونی ما را مانند یک چوبپنبه شناور برروی آب به اینسو و آنسو میکشاند، بدون اینکه خود دست به اقدام خاصی بزنیم تا در یک مسیر مشخص حرکت کنیم. جهتگیری ما در زندگی انفعالی خواهد بود، نه فعالانه و پویا. بدون برنامه و هدف خواهیم بود.
زندگی هدفمند عبارت است از بهرهگیری از توانمندیهایمان برای رسیدن به اهدافی که برگزیدهایم: هدف درس خواندن، تشکیل خانواده، امرارمعاش، راهاندازی یک کسبوکار تازه، عرضۀ یک محصول جدید به بازار، حل یک مسئلۀ علمی، ساخت یک ویلای تفریحی و حفظ یک رابطۀ عاشقانه شاد. این اهداف ما هستند که
ما را به جلو هدایت میکنند و سبب میشوند که استعدادهای خود را بهکار بگیریم و به زندگی خود انرژی ببخشیم.
بهرهوری و هدف
زندگی هدفمند در درجۀ اول عبارت است از یک زندگی ثمربخش و برای این منظور لازم است فرد شایستهای باشیم. بهرهوری به این معنا است که با تبدیل افکار خود به واقعیت و هدفگذاری و تلاش برای رسیدن به آنها و عرضۀ دانش، محصولات یا خدمات روی پای خود بایستیم. مردان و زنان بامسئولیت بار تأمین زندگی خود را به دیگران واگذار نمیکنند. در اینجا معیار بهرهوری فرد میزان توانایی او نیست، بلکه بهکارگیری تواناییها حائز اهمیت است. نوع کاری که انتخاب میشود نیز چندان اهمیت ندارد، بهشرطِ اینکه با ارزشهای زندگی مغایرت نداشته باشد. آنچه مهم است این است که فرد مجال پیدا کند تا از مجرای کار، هوش و استعداد خود را عرضه کند.مردان و زنان هدفمند هدفهای پرباری را متناسب با تواناییهایشان انتخاب یا سعی میکنند انتخاب کنند. یکی از راههایی که ازطریق آن خودپنداره خود را آشکارمیکنند نوع اهدافی است که انتخاب میکنند. بهدلیل پیچیدگیهای حریم شخصی افراد، کسب اطلاعات درباره آنها ضروری است. اگر نوع اهدافی را که انتخاب میکنند بدانیم، میتوانیم درباره دیدگاه آنها نسبتبه خود و آنچه فکر میکنند برایشان ممکن و مناسب است اطلاعات خوبی کسب کنیم.
کارآمدی و هدف
حس کارآمدی اساسی هنگامی در ما شکل میگیرد که کارآمدی را به اشکال گوناگون در بهثمر رساندن وظایف بهخصوص تجربه کرده باشیم.
کارآمدی اساسی در خلأ بهوجود نمیآید. باید ازطریق کسب موفقیت در انجام مسئولیتهای خاص به منصۀ ظهور برسد. این موفقیتها نیستند که ارزشمندی ما را «اثبات» میکنند، بلکه در طول روند دستیابی به موفقیت، کارآمدی و شایستگی خود را تکامل میبخشیم. من قادر نیستم بدون اینکه برروی چیز خاصی اثرگذار باشم بهطور انتزاعی کارآمد باشم. بنابراین، کار ثمربخش میتواند موجب تقویت عزتنفس شود.
اگر هدفم را صرفاً با عنوان «میخواهم نهایت تلاشم را بکنم» مطرح کنم، نخواهم توانست رفتارم را ساماندهی کنم. این هدف بسیار گنگ و مبهم است. باید شرح وظایف خود را بهصورت زیر بیان کنم: چهار بار در هفته، بهمدت سی دقیقه، برروی تردمیل ورزش کنم، وظیفهای را که به من محول شده ظرف ده روز به انجام برسانم، در جلسه بعدی، درباره ملزوامات دقیق پروژه با گروه خود صحبت کنم، تا پایان سال مبلغ مشخصی درآمد بابت کمیسیون کسب کنم و در یک موعد معین، با استفاده از یک شیوۀ خاص تولید یک کالا را منحصراً به خود اختصاص دهم. با این صراحت و شفافیت میتوانم بر روند پیشرفت خود تمرکز کرده و اهداف را با نتایج مقایسه و راهبردها و روش کار خود را به هنگام کسب اطلاعات جدید بازبینی کنم و درقبال نتایج بهدستآمده پاسخگو باشم. برای داشتن یک زندگی هدفمند، باید دغدغۀ این سؤالها را در ذهن داشته باشید: تلاش میکنم به چه چیزی دست پیدا کنم؟ از چه راههایی باید به آن برسم؟ چرا فکر میکنم این روشها مناسب است؟ آیا اطلاعات جدیدی موجود است که به آن بپردازم؟ آیا باید در طول مسیر در راهبردها و فعالیتهایم تجدیدنظر کنم؟ آیا باید درباره اهداف خود دوباره فکر کنم؟
بنابراین، برای اینکه زندگی هدفمندی داشته باشید، باید کاملاً هوشیار باشید.
انضباط فردی
لازمۀ یک زندگی هدفمند و ثمربخش این است که بتوان انضباط فردی را در خود پرورش داد. انضباط فردی عبارت است از توان ساماندهی رفتار خود به مرور زمان به نحوی که از عهدۀ وظایف مشخصی برآید. درصورت نبود انضباط فردی، هیچکس قادر نیست با چالشهای زندگی مقابله کند. انضباط فردی مستلزم این است که بتوان لذتهای آنی را برای رسیدن هدفی بلندمدت به تعویق انداخت و نتایج آن را در آینده پیشبینی کرد. به عبارتی، بتوان تفکر، برنامهریزی و زندگی طولانیمدت داشت. بدون انضباط فردی نه فرد، و نه کسبوکار، هیچیک نمیتواند عملکرد درستی داشته باشد، چه رسد به اینکه بتواند موفق عمل کند.
مانند همۀ ویژگیهای مثبتی که عزتنفس را تقویت میکند، انضباط فردی برای بقای آن لازم است. به عبارت دیگر، انضباط فردی لازمۀ یک روند زندگی موفقیتآمیز برای انسانهاست. یکی از چالشهای والدین و آموزش کارآمد توجه به زمان حال است، به نحوی که آینده نادیده گرفته نشود و احترام به زمان آینده، به نحوی که زمان حال از نظر دور نماند. برقراری این تعادل چالش همه ماست و برای اینکه تحت نظارت باشیم لازم و ضروری است.
شاید بهتر باشد یادآوری کنم که منظور از زندگی هدفمند و برخورداری از انضباط فردی این نیست که هیچ زمان و مکانی برای استراحت، تمدد اعصاب، تفریح، فعالیتهای خارج از برنامه یا حتی اوقات بطالت وجود ندارد، مقصودم صرفاً این است که فعالیتها باید آگاهانه انتخاب شوند و فرد به ایمنی و مناسب بودن آنها
اطمینان داشته باشد و درهرصورت، عدم پیگیری هدف بهطور موقت، خواه آگاهانه یا ناآگاهانه، جزو روند کار یا بازسازی محسوب میشود.
لازمۀ زندگی هدفمند که جهان برمبنای آن اداره میشود رعایت موضوعات اساسی به شرح زیر است:
پذیرش مسئولیت برای تعیین مقاصد و اهداف آگاهانه؛
توجه به انجام اقدامات لازم برای دستیابی به اهداف خود؛
نظارت بر رفتار برای کسب اطمینان از هماهنگی آن با اهداف خود؛
توجه به نتایج اقدامات انجامشده برای اینکه مطمئن شویم در مسیر مورد نظر ما پیش میرود.
موفقیتها در زندگی از آنِ کسانی است که خود را موظف به انجام این کار میکنند.
آنچه ما میدانیم این است که زندگی بدون تحقق اهداف»، در تمام سطوح تکامل، از یک آمیب گرفته تا انسان غیرممکن است. این موضوع نه یک حقیقت تلخ وجودی، و نه یک «اسطورۀ غربی» است، بلکه خصلت ساده زندگی و اغلب شادیبخش است.
درضمن، باید بهخاطر سپرد که «تحقق اهداف» به اهداف جهانی محدود نمیشود. یک زندگی سراسر مطالعه و مراقبه اهداف خاص خود را دنبال میکند، اما یک زندگی بیهدف را بهندرت میتوان انسانی نامید.
توجه به این موضوع که زندگی هدفمند برای رسیدن به عزتنفس کامل ضرورت دارد و نباید به این معنا باشد که معیارهای ارزش یک فرد بستهبه موفقیتهای بیرونی است. کسب موفقیتهای خود
و دیگران برای ما تحسینبرانگیز، طبیعی و درست است، اما این موضوع که موفقیتهای ما زمینه یا راه را برای رسیدن به عزتنفس فراهم میکند فرق دارد. منشأ عزتنفس موفقیتهای ما نیست، بلکه در درجۀ اول، از نیروهای درونی ما سرچشمه میگیرد که این امکان را برای ما فراهم میآورد تا به همه فضیلتهای عزتنفس که در اینجا درباره آنها بحث میکنیم دست یابیم.
شاید بتوان گفت دستاوردهای ثمربخش نشانۀ عزتنفس بالاست، اما علت اصلی آن نیست. فردی که استعدادهای درخشانی دارد و در کار خود موفق است اما در زندگی شخصی خود غیرمنطقی و بیمسئولیت است، ممکن است باور کند که تنها معیار عزتنفس داشتن عملکرد کارآمد است و دیگر رفتارهای او در مسائل اخلاقی و عزتنفس اهمیتی ندارد. چنین شخصی ممکن است برای فرار از احساس شرم و گناه ناشی از دیگر تجربههای زندگی (یا تجربههای دردناک کودکی) خود را زیر نقاب کار پنهان کند، بهطوریکه کارمفید و پربار او ازروی اشتیاق نباشد، بلکه مأمنی باشد برای دوری از واقعیتهایی که از روبهرو شدن با آنها هراس دارد.
افزون بر این، اگر شخصی بهاشتباه (درعوضِ پرداختن به توانمندیهای درونیاش) هویت خود را با کارش مشخص کند، اگر عزتنفس او اساساً با دستاوردها، موفقیتها، درآمد یا سرپرست خوبی برای خانواده بودن در پیوند باشد، خطری که او را تهدید میکند این است که دراثر شرایط اقتصادی خارج از کنترل او، کسبوکارش با شکست و ضرر و زیان مواجه شود و او را بهسمت افسردگی یا تضعیف روحیه سوق دهد.
فصل یازدهم: یکپارچگی و انسجام فردی
وقتی بهتدریج به بلوغ و پختگی میرسیم و ارزشها و معیارها در ما شکل میگیرد (یا آنها را از دیگران جذب میکنیم)، موضوع یکپارچگی شخصی در خودارزیابی اهمیت زیادی پیدا میکند.
یکپارچگی عبارت است از انسجام و هماهنگی نظرات، عقاید، معیارها، باورها و رفتارها. وقتی رفتار و ارزشهای تعیینشده ما باهم هماهنگی دارند، وقتی آرمانهای ما با اعمالمان همخوان هستند، از یکپارچگی برخوردار هستیم.
موضوع یکپارچگی ما به اصول رفتاری نیازمندیم. به عبارتی، اعتقادات اخلاقی درباره چیزهای مناسب و نامناسب و قضاوت درباره رفتار درست و نادرست. اگر فاقد این معیارها باشیم، رشد و تکامل ما سیر نزولی پیدا خواهد کرد و ممکن است حتی به دورویی و ریاکاری متهم شویم. در چنین حالتی، مشکلات ما آنقدر شدید میشود که نمیتوان علت آن را فقط نبودِ یکپارچگی دانست. یکپارچگی فقط درباره کسانی مطرح میشود که معیارها و ارزشهای خود را مشخص و تعیین میکنند که البته شامل اکثریت انسانهاست. وقتی رفتار ما با قضاوتهایمان درباره درست یا نادرست بودن امور مغایرت داشته باشد، از چشم خود میافتیم و به خود کمتر احترام میگذاریم. اگر این روش بهصورت یک عادت درآید، به خود کمتر اعتماد میکنیم یا بهطور کامل اعتمادمان نسبتبه خود سلب میشود.نه، ما خود را از حق بنیادی پذیرش و احترام به خود که قبلاً درباره آن بحث کردیم محروم نمیکنیم. یادآوری کردیم که پذیرش خود یک پیششرط برای تغییر یا بهبود است، اما به عزتنفس بهطور حتم لطمه وارد میشود.
وقتی نقض یکپارچگی به عزتنفس آسیب میزند، تنها رعایت آن میتواند عزتنفس را ترمیم کند.
وقتی رفتار ما با قضاوتهایمان دربارۀ درست یا نادرست بودن امور مغایرت داشته باشد، از چشم خود میافتیم.
بعضی اوقات ممکن است بین ارزشهای گوناگون در یک زمینۀ خاص ضدیت وجود داشته باشد و راهحل واضح و آشکاری وجود نداشته باشد. یکپارچگی تضمین نمیکند که ما بهترین انتخاب را داشته باشیم، بلکه صرفاً میخواهد که تلاش ما برای یافتن بهترین انتخاب موثق و درست باشد. به عبارت دیگر، میخواهد که آگاه بمانیم، با دانش خود عمل کنیم، تا حد امکان شفاف و منطقی باشیم، مسئولیت و عواقب انتخابها را برعهده بگیریم و بهدنبال فرار در مهِ ذهنی نباشیم.
همخوانی
یکپارچگی بهمفهوم همخوانی است. گفتار و رفتار باهم هماهنگی دارند. بعضیاز افرادی که میشناسیم قابلاعتماد و بعضی غیرقابلاعتماد هستند. اگر دلیل آن را از خود بپرسیم، متوجه خواهیم شد که همخوانی اساس کار است. ما به همخوانی اعتماد و به عدم هماهنگی شک داریم. تحقیقات نشان میدهد که بسیاری از افراد در سازمانها به اشخاص مافوق خود اعتماد ندارند. چرا؟ عدم همخوانی. بیانیههای شغلی زیبا که درحد حرف باقی میماند. اصول احترام به فرد که در عمل به افتضاح کشیده میشود. شعارهای روی دیوار درباره خدمات مشتری که با واقعیتهای روزمره هماهنگی ندارد.
برای درک این موضوع که چرا فقدان یکپارچگی برای عزتنفس زیانآور است، درنظر بگیرید که نقض یکپارچگی چه چیزی را به دنبال دارد؟ اگر رفتار من با ارزشهای اخلاقی یک شخص دیگر مغایرت داشته باشد، در حالی که ازنظر خودم رفتارم درست باشد،
شاید حق با من باشد یا نباشد، اما نمیتوانم بهخاطر خیانت به عقایدم مقصر شناخته شوم. اما اگر برخلاف آنچه درست میدانم عمل کنم، اگر اعمال من با ارزشهای تعیینشدهام در تضاد باشد، پس من برخلاف عقاید خود عمل و به ذهن خود خیانت میکنم. ریاکاری بهمعنای بیاعتبار کردن و نفی و انکار خود است. فقدان یکپارچگی مرا تضعیف و احساس خود بودنِ مرا دچار آلودگی میکند. هیچ انتقاد یا نفی و انکاری از خارج نمیتواند بهاندازه آن به من آسیب بزند.
اگر من آنقدر توانا هستم که عزتنفس خود را بالا ببرم، پس همانقدر توانایی دارم که آن را پایین بیاورم.
یکی از خودفریبیهای بزرگ این است که به خود بگوییم: «کسی دراینباره چیزی نمیداند، فقط من میدانم.» فقط من میدانم که دروغگو هستم. فقط من میفهمم که با افرادی که به من اعتماد دارند برخورد غیراخلاقی کردهام. درواقع، مفهوم آن این است که قضاوت من مهم نیست و تنها قضاوت دیگران اهمیت دارد. اما وقتی موضوع عزتنفس بهمیان میآید، من از قضاوت خود بیشاز قضاوت دیگران میترسم. در خلوت درونی دادگاه ذهن من، قضاوت من تنها قضاوتی است که اهمیت دارد.
بیشتر مسائل مربوط به یکپارچگی که با آنها روبهرو هستیم مسائل بزرگی نیستند، بلکه جزئی و کوچک بهشمار میروند، اما حجم فراوان انتخابهای ما برروی حس ما نسبتبه خود اثر میگذارند.
برخورد با احساس گناه
ماهیت گناه، خواه کوچک یا بزرگ، بهگونهای است که موجب میشود ازنظر اخلاقی خود را سرزنش کنیم. من مرتکب اشتباه
شدم، در حالی که میتوانستم این کار را نکنم.
گناه، خواه کاملاً آگاهانه یا ناآگاهانه، همیشه با انتخاب و مسئولیتپذیری همراه است.
به همین دلیل، باید درباره آنچه در حیطۀ قدرت ما هست و نیست و آنچه نقض یکپارچگی هست و نیست شفاف باشیم. در غیر این صورت، گناه را بهشکل نامناسبی خواهیم پذیرفت. هنگامی که احساس یکپارچگی و انسجام بهشکل خاصی نقض میشود، برای دستیابی مجدد به آن به پنج مرحله نیاز است:
۱- ما باید این حقیقت را قبول کنیم که خود دست به آن عمل خاص زدهایم. باید بدون نفی و انکار و طفره رفتن واقعیت کاری را که انجام دادهایم بپذیریم و با آن روبهرو شویم. باید قبول کنیم و بپذیریم که مسئولیت آن کار برعهدۀ ماست.
۲- باید از دلیل انجام آن کار سر دربیاوریم. با خود رفتار دلسوزانهای داشته باشیم (همانطور که در بخش پذیرش خود بحث شد)، اما بهانهجویی نکنیم و طفره نرویم.
۳- اگر به اشخاص دیگری هم لطمه زدهایم، که اغلب اینطور است، مستقیماً به فرد یا افراد مربوطه درخصوصِ آسیب واردشده اعتراف کنیم و به آنها بگوییم که از عواقب رفتار خود آگاه و متوجه هستیم که آنها چگونه بهخاطر رفتار ما دچار اذیت و آزار شدهاند و احساسات آنها را درک میکنیم.
۴- هر کاری از دستمان برمیآید انجام دهیم تا در صورت امکان اشتباه خود را جبران یا تأثیر آن را کمتر کنیم.
۵- بهطور جدی متعهد شویم که در آینده رفتار خود را اصلاح کنیم.
حتی اگر اشتباه ما مربوط به سالها قبل باشد یا رواندرمانگر ما
گفته باشد که همه دچار اشتباه میشوند و یا فرد ستمدیده ما را بخشیده باشد، بدون طی همه این مراحل شاید بازهم بهخاطر رفتار اشتباه خود احساس گناه کنیم. هیچیک از این موارد ممکن است کافی نباشد و عزتنفس همچنان ناخشنود بماند.
گاهی ما سعی داریم بدون قبول یا روبهرو شدن با اشتباه خود آن را جبران کنیم: یا مرتب میگوییم: «متاسفم»، یا بدون اینکه مستقیماً به اشتباه خوداعتراف کنیم با شخصی که مورد ستم واقع شده خوشرفتاری کنیم، یا این واقعیت را نادیده بگیریم که برای جبران ضرر کارهای خاصی میتوان انجام داد. البته گاهی هیچ راهی برای جبران ضرر نیست و ما باید آن را بپذیریم و آرامش خود را حفظ کنیم. ما نمیتوانیم بیشاز توان خود کاری انجام دهیم، اما اگر در حد توان و امکانات خود کاری انجام ندهیم، احساس گناه معمولاً ادامه پیدا میکند.
وقتی احساس گناه در نتیجه عدم یکپارچگی باشد، چیزی جز یکپارچگی نمیتواند آن تخلف را جبران کند.
ممکن است یکسِری از ارزشها را پذیرفته و در خود نهادینه کرده باشیم که با سرشت و نیازهای ما ضدیت داشته باشد.
وقتی پی میبریم که رعایت معیارهایمان ما را بهسوی خودتخریبی سوق میدهد، بهجای اینکه از انسجام و یکپارچگی صرفنظر کنیم، باید آن معیارها را زیر سؤال ببریم. باید شجاعت به خرج دهیم و بعضیاز باورهای عمیق خود را درخصوصِ چیزهایی که به ما گفتهاند خوب است، به چالش بکشیم.
امروزه چالش سخت و دشوار افراد این است که باوجود اینکه احساس میکنند در گنداب اخلاقی زندگی میکنند، باید معیارهای فردی را در سطح بالا حفظ کنند. اگر در جامعهای زندگی میکنیم
که در آن همکاران تجاری، سران شرکتها، چهرههای سیاسی، رهبران مذهبی و دیگر شخصیتهای مشهور خود را ملزم به رعایت معیارهای بالای اخلاقی میکنند، برای یک فرد معمولی، رعایت انسجام راحتتر است تا جامعهای که درآن فساد، بدبینی و عدم رعایت اصول اخلاقی، هنجار بهشمار میرود. در حالت دوم، فرد احساس میکند که تلاش برای حفظ انسجام امری بیهوده و غیرواقعی است، مگر اینکه او فردی بسیار مستقل و خودمختار باشد.
اگر انسجام منشأ عزتنفس باشد، پس هرگز تا به امروز تا این حد بیانگر و تجلی عزتنفس نبودهاست.
اصل علیّت متقابل
رفتارهایی که موجب ایجاد عزتنفس میشود بیانگر عزتنفس نیز هستند. زندگی آگاهانه، هم علت، و هم معلول خودکارآمدی و احترام خود است. همینطور پذیرش خود، مسئولیتپذیری فردی و دیگر ستونهای عزتنفس.هرچه آگاهانهتر زندگی کنم، بیشتر به ذهن خود اعتماد دارم و قدر و منزلت خود را میدانم و اگر به ذهن خود اعتماد کنم و قدر و ارزش خود را بدانم، زندگی آگاهانه طبیعیتر خواهد بود. هرچه با انسجام و صداقت بیشتری زندگی کنم، از عزتنفس بهتری برخوردار خواهم بود و اگر از عزتنفس بهتری بهرهمند باشم، انسجام در زندگی عادی خواهد شد.
یکی دیگر از ابعاد قابلتوجه و پویا در اینجا این است که با رعایت این فضایل در گذر زمان، بهطور معمول نیاز به آنها احساس میشود. اگر طبق عادت رفتارم بسیار آگاهانه باشد، عدم شفافیت و وجود ابهام در آگاهیام مرا ناراحت خواهد کرد و تمایل به رفع
آن خواهم داشت. اگر مسئولیتپذیری فردی عادت دائمیام شده باشد، انفعال و وابستگی برایم طاقتفرسا خواهد بود و فشارهای درونی مرا وادار خواهد کرد تا تنها با خودمختاری بر زندگی خود کنترل داشته باشم.
اگر در حفظ انسجام ثابتقدم باشم، عدم صداقت و یکپارچگی برایم آزاردهنده خواهد بود و برای حل این ناهمخوانی و رسیدن به آن حس پاک درونی اخلاقی، خود را تحت فشار خواهم گذاشت.
فصل دوازدهم: فلسفۀ عزتنفس
آیا فقط رعایت این شش ستون اهمیت دارد یا اینکه عقاید ما نیز در پشتیبانی از عزتنفس نقش دارد؟
پاسخ این است که عقاید اهمیت دارند، زیرا موجب میشوند که احساسات و اعمال ما به منصۀ ظهور برسند. عقاید عامل مهم رشد و تکامل عزتنفس بهشمار میروند. افکار، باورها و گفتههای افراد با خودشان بر احساسات و اعمال آنها تأثیر میگذارد و به نوبۀ خود، با بروز این احساسات و اعمال، هویت آنها معنا پیدا میکند.
بعضیاز باورها به ارکان و ستونهای عزتنفس منتهی میشود که توضیح داده شد و برخی دیگر از آنها دور میشود. وقتی در این چارچوب درباره «باورها» صحبت میکنم، مقصودم عقاید راسخی است که عمیقاً در وجود ما نهادینه شدهاست. منظور من عقایدی نیست که جهت تملق و چاپلوسی به زبان میآوریم یا نظراتی که پیش خود مطرح میکنیم تا شاید انگیزه مطلوب را در ما ایجاد کند، بلکه مقصود من پیشفرضهایی است که میتواند احساسات را برانگیزد و راهنما و مشوق رفتار باشد. ما همواره به باورهای خود کاملاً آگاه نیستیم. ممکن است این باورها بهشکل گزارههای
مشخصی در ذهن ما وجود نداشته باشند. شاید آنچنان تلویحاً در افکار ما وجود داشته باشند که ما بهندرت یا بههیچوجه متوجه آنها نشویم، اما باوجوداین، بهوضوح در پسِ اعمال ما نهفتهاند.ما میتوانیم این مفاهیم و نظرات را «فلسفۀ عزتنفس» بهشمار آوریم. به عبارتی، مجموعهای از پیشفرضهای مرتبط با یکدیگر که رفتارهایی را ایجاد میکند که به احساس کارآمدی و ارزشمندی زیادی منجر میشود.
من باورهای مربوط به عزتنفس را در دو مقوله قرار میدهم: باورهای مربوط به خود و باورهای مربوط به واقعیت. در هریک از این دو مورد، ارتباط آن مفهوم با عزتنفس روشن است.
باورهای مربوط به خود که از عزتنفس پشتیبانی میکند
کلیات
من حق حیات دارم.
من از ارزش والایی برخوردار هستم.
من حق دارم نیازها و خواستههایم را ارج بگذارم و آنها را بااهمیت بشمارم.
من به این جهان نیامدهام تا مطابق با انتظارات دیگران زندگی کنم. زندگی من به خودم تعلق دارد.
من خود را در تملک هیچکس نمیبینم و دیگران نیز در تملک من نیستند.
من انسانی دوستداشتنی هستم.
من تحسینبرانگیز هستم.
من معمولاً مورد احترام و علاقۀ افرادی هستم که آنها را دوست دارم و به آنها احترام میگذارم.
من باید با دیگران عادلانه و منصفانه رفتار کنم و دیگران نیز باید
نسبتبه من عادل و منصف باشند.
من استحقاق دارم که همه با من ازروی ادب و نزاکت برخورد کنند.
اگر رفتار افراد با من مؤدبانه نباشد، مشکل ازجانب آنهاست، نه ازطرف من. مشکل وقتی به من مربوط میشود که به آنها حق بدهم.
اگر به کسی علاقهمند باشم و او به احساساتم پاسخ ندهد، گرچه مأیوسکننده یا حتی دردناک است، اما از ارزش من نمیکاهد.
هیچ فرد یا گروهی نمیتواند برایم تعیین کند چه نوع طرز فکر و احساسی نسبتبه خود داشته باشم.
من به ذهنم اعتماد دارم.
من دیدهها و دانستههایم را قبول دارم.
شناخت حقایق به من کمک بیشتری میکند تا اینکه بخواهم به قیمت ازدست دادن آن خود را «موجه» جلوه دهم.
اگر پشتکار و مداومت داشته باشم، میتوانم از امور ضروری خود سر دربیاورم.
هیچ فرد یا گروهی نمیتواند برایم تعیین کند چه نوع طرز فکر یا احساسی نسبتبه خود داشته باشم.
اگر اصرار و مداومت به خرج دهم و اهدافم واقعبینانه باشد، میتوانم به آنها دست پیدا کنم.
من میتوانم با چالشهای اساسی زندگی مقابله کنم.
من شایسته خوشبختی هستم.
من بهخودیِخود «کافی» هستم. (البته این بدان معنا نیست که دیگر لازم نیست چیزی بیاموزم و جایی برای رشد و پرورش بیشتر باقی نماندهاست، بلکه همانطور که قبلاً گفته شد، من حق دارم که خود را از پایه و اساس بپذیرم.)
من میتوانم بعداز شکست دوباره از جا برخیزم.
من حق دارم اشتباه کنم و این یکی از راههای آموختن است. نباید بهواسطۀ اشتباهاتم خود را لعن و نفرین کنم.
من به بهای کسب شهرت یا مقبولیت رأی و عقیدهام را فدا نکرده و وانمود نمیکنم که عقایدم نسبتبه قبل تغییر یافتهاست.
اولویت من آن چیزی است که خودم میدانم، نه افکار «دیگران». دانستههای من مهمتر از باورهای ذهنیِ نادرست دیگر افراد است.
هیچکس حق ندارد عقاید و ارزشهایی را که قبول ندارم به من تحمیل کند و من هم متقابلاً حق ندارم نظرات و ارزشهایم را به دیگران تحمیل کنم.
اگر اهدافم منطقی باشد، با تلاش استحقاق موفقیت دارم.
خوشبختی و موفقیت نیز مانند سلامتی بخشی از شرایط طبیعی ماست. برخلاف بیماری که یک انحراف موقت از نظم واقعی امور است و فاجعه محسوب میشود.
خودشکوفایی و تحقق آرمانها جزو اهداف اخلاقی مناسب بهشمار میرود.
خوشبختی و موفقیت من جزو اهداف والایم هستند.
زندگی آگاهانه
هرچه آگاهتر باشم، علایق، ارزشها، نیازها و اهدافم تحتتأثیر قرار میگیرد و درنتیجه زندگی بهتری خواهم داشت.
پرورش ذهن برایم شادیآور است.
به نفع من است که بهجای انکار اشتباهاتم آنها را اصلاح کنم.
به نفع من است که به ارزشهای خود آگاه باشم و در آنها تجدیدنظر کنم. نباید ناآگاهانه و بدون دید انتقادی آنها را
«بدیهی» فرض کرده و به آنها شک نکنم.
باید مراقب باشم تا وسوسهها مرا از حقایق ناخوشایند دور نکنند. باید انگیزههای بازدارنده خود را مدیریت کنم و تحت فرمان آنها قرار نگیرم.
اگر فراتر از چارچوبی که در آن زندگی میکنم به شناخت و آگاهی برسم، اثربخشیام بیشتر خواهد بود. آگاهی به محیط زندگیام و جهان وسیعترِ پیرامونم ارزشمند است.
برای اینکه مفید واقع شوم، باید بر دانش خود بیفزایم. آموختن باید راه زندگیام باشد.
هرچه درک و شناخت بیشتری نسبتبه خود داشته باشم، زندگی بهتری خواهم داشت.
خودآزمایی برای تعالی وجود ضروری است.
پذیرش خود
من اساساً به خود تعلق دارم.
من اساساً خود را میپذیرم.
حتی اگر افکار خود را قبول داشته باشم، اما مطابق آنها عمل نکنم، واقعیت آنها را میپذیرم و آنها را نفی یا انکار نمیکنم.
احساسات و عواطف خود را میپذیرم بدون اینکه لزوماً آنها را دوست بدارم، تأیید کنم یا تحت کنترل آنها باشم. آنها را نفی یا انکار نمیکنم.
اعمال خود را میپذیرم، حتی اگر بهخاطر آنها شرمسار باشم و یا آنها را محکوم کنم. رفتارهای خود را نفی یا انکار نمیکنم.
افکار، احساسات یا اعمال من، دستکم زمانی که اتفاق میافتند، راهی برای ابراز وجود من هستند. من محدود به افکاری نیستم که نمیتوانم آنها را تحریم کنم، اما نه از واقعیت آنها فرار میکنم، و
نه وانمود میکنم که آنها متعلق به من نیستند.
واقعیت مشکلاتم را میپذیرم. اما این مشکلات نیستند که مرا تعریف میکنند. مشکلات من برخاسته از ذات من نیست. ترس، رنج، سردرگمی یا اشتباهات در بطن وجود من نیست.
من اساساً به خود تعلق دارم.
مسئولیتپذیری فردی
من درقبال خود مسئول هستم.
من مسئول رسیدن به خواستههایم هستم.
من مسئول انتخابها و اعمالم هستم.
من مسئول میزان بهکارگیری آگاهی در کار و دیگر فعالیتهایم هستم.
من مسئول میزان بهکارگیری آگاهی در روابطم هستم.
من مسئول رفتار خود با دیگر افراد، ازجمله همکاران، مشتریان، همسر، فرزندان و دوستان هستم.
من مسئول اولویتبندی وقت و زمان خود هستم.
من مسئول کیفیت روابط خود هستم.
من مسئول خوشبختی خود هستم.
من درقبال انتخاب و قبول ارزشهای زندگیام مسئول هستم.
من درقبال افزایش میزان عزتنفسم مسئول هستم. هیچ فرد دیگری نمیتواند به من عزتنفس بدهد.
و درنهایت، من تنهایی خود را میپذیرم. به عبارت دیگر، میپذیرم که هیچکس قرار نیست به زندگیام سروسامان دهد یا مرا نجات دهد یا کودکیام را جبران کند و یا مرا از عواقب انتخابها و اعمالم رهایی بخشد. ممکن است افراد در مشکلات به من کمک کنند، اما اساساً هیچکس نمیتواند مسئولیت زندگی مرا بهعهده
بگیرد. همانطور که هیچکس نمیتواند بهجای من نفس بکشد، هیچکس نمیتواند عملکردهای اساسی زندگی من، مانند خودکارآمدی و احترام به خود را بهعهده بگیرد.
مسئولیتپذیری فردی یک نیاز طبیعی است و من آن را یک حقیقت تلخ بهشمار نمیآورم.
خودبیانگری
عموماً بهتر است افکار، عقاید و احساساتم را بیان کنم، مگر اینکه در یک موقعیت خاص این کار را مناسب ندانم.
من حق دارم بهطرزِ مناسب و در موقعیتهای مناسب خود را ابراز کنم.
من حق دارم از عقایدم دفاع کنم.
من حق دارم ارزشها و احساساتم را بااهمیت بشمرم.
به نفع من است که دیده و شناخته شوم.
زندگی هدفمند
فقط من میتوانم اهداف و مقاصد زندگیام را انتخاب کنم. هیچ فرد دیگری نمیتواند بهدرستی برای زندگیام برنامهریزی کند.
اگر قرار است موفق شوم، باید راه رسیدن به اهداف و مقاصدم را بیاموزم. باید یک برنامه عملیاتی را تدوین کنم و سپس آن را به مرحلۀ عمل دربیاورم.
اگر قرار است موفق شوم، باید به پیامدهای اعمالم توجه کنم.
باید واقعیتهای موجود را بهطور مرتب بررسی کنم. به عبارت دیگر، باید در جستجوی اطلاعات و بازخوردهایی باشم که بر باورها، اعمال و اهدافم تأثیر میگذارد.
من باید نظم و انضباط فردی را بهعنوان یک پیششرط طبیعی برای رسیدن به خواستههایم رعایت کنم و آن را «فداکاری» شمار نیاورم.
یکپارچگی و انسجام فردی
باید به گفتههای خود عمل کنم.
باید به وعدههای خود عمل کنم.
باید به تعهداتم احترام بگذارم.
باید با دیگران برخورد منصفانه، عادلانه، خیرخواهانه و دلسوزانه داشته باشم.
باید تلاش کنم تا در مسائل اخلاقی ثبات داشته باشم.
عزتنفس من بسیار باارزشتر از آن است که بهخاطر پاداشهای زودگذر به آن خیانت کنم.
باید تلاش کنم تا زندگیام مطابق با بینش درست درونیام باشد.
عزتنفس من بسیار باارزشتر ازآن است که بهخاطر پاداشهای زودگذر به آن خیانت کنم.
مقصود من این نیست که عزتنفس تنها معیار قضاوت مسائل است، اما اگر هدف ما تقویت عزتنفس باشد، بهتر است بدانیم که چگونه تحتتأثیر سیاستها و آموزههای مختلف قرار میگیرد. مطالبی که مورد بحث قرار گرفت مربوط به عوامل «درونی» مؤثر بر عزتنفس و به عبارتی، برخاسته از درون فرد است.
فصل سیزدهم: تقویت عزتنفس کودک
هدف صحیح پرورش کودک توسط والدین باید این باشد که او را برای یک زندگی مستقل در سنین بزرگسالی آماده کنند. یک نوزاد زندگی خود را در شرایط وابستگی کامل آغاز میکند. اگر تربیت و
پرورش او موفقیتآمیز باشد، با تکامل خود از وابستگی به والدین رها و به انسانی واجد احترام به خود و مسئولیتپذیر تبدیل خواهد شد که قادر است بهطور شایسته و با انگیزه به چالشهای زندگی پاسخ دهد. او نهفقط بهلحاظ مالی، بلکه ازنظر فکری و روانی خواهد توانست «روی پای خود بایستد».
یک نوزاد تازهمتولدشده هنوز قادر نیست هویت فردی را حس کند و بههیچوجه مانند افراد بزرگسال به جدایی آگاهی ندارد. تحول به سوی فردیت اولین وظیفه و چالش انسان است، زیرا موفقیت تضمینشده نیست. ممکن است این روند در هر مرحله از رشد متوقف، خنثی و بیاثر، مسدود یا از مسیر اصلی خارج شود، بهطوریکه فرد در یک بعد یا ابعادِ دیگر سیرِ بلوغ فکری و عاطفی دچار آشفتگی، ازهمپاشیدگی و ازخودبیگانگی شود. چندان دشوار نیست که ببینیم بسیاری از افراد در طول مسیر رشد و تکامل از ادامۀ مسیر بازمیمانند. باوجوداین، همانطور که در کتاب ارج نهادن به خویشتن گفته شد، هدف اصلی فرایند بلوغ تکامل در جهت رسیدن به استقلال است.
یک ضربالمثل قدیمی و بسیار شنیدنی میگوید: «برای فرزندپروریِ کارآمد ابتدا به کودک ریشه دهید (تا رشد کند) و سپس بال (تا به پرواز درآید).» یا به عبارتی، امنیتِ یک پایگاه محکم و اعتمادبهنفس برای رهایی و رفتن بهسمت آینده.
درواقع، بخش اعظم شکلگیری شخصیت و استقلال آنها فقط و فقط ازطریق برخورد با دیگر انسانها صورت میگیرد. در برخوردهای اولیه ممکن است کودک یا ایمنی و امنیت را تجربه کند که در این صورت به او اجازه میدهد تا ابراز وجود کند و یا وحشت و بیثباتی که باعث میشود خویشتنِ او قبلاز شکلگیری
درهمشکسته شود. در برخوردهای بعدی، احتمال دارد کودک پذیرش و احترام یا طرد و تحقیر شدن را تجربه کند. ممکن است کودک بین مراقبت و آزادیهایی که به او داده میشود تعادلِ درستی را برقرار کند یا ۱- آنچنان زیاد از حد از او مراقبت شود که در کودکی بماند یا ۲- عدم مراقبت کافی از او موجب میشود تا بهدنبال افرادی باشد که در اطراف او وجود ندارند. این تجربهها بههمراه تجربههای دیگری که در ادامه بحث خواهیم کرد رفتهرفته به شکلگیری خویشتن و عزتنفس کمک میکند.
برخی از بهترین مطالعاتی که روانشناسان در رابطه با عزتنفس انجام دادهاند در زمینۀ روابط کودک و پدر و مادر است. یک نمونه از آنها تحقیق برجستۀ استنلی کوپر اسمیت با عنوان مقدمات عزتنفس است. هدف کوپر اسمیت شناسایی آن دسته از رفتارهای والدین بود که موجب میشد کودکانشان از عزتنفس سالمی برخوردار شوند. کوپر اسمیت هیچگونه رابطه معناداری بین عواملی، چون ثروت خانوادگی، تحصیلات، محل زندگی، طبقۀ اجتماعی، شغل پدر یا حضور دائمی مادر در منزل و عزتنفس نیافت. نکته مهمی که به آن پی برد به کیفیت رابطه بین کودک و افراد بالغِ حاضر در زندگی او مربوط میشد.
او پنج شرط خاص را در عزتنفس بالای کودکان دخیل دانست:
۱- کودک احساس کند که افکار، احساسات و ارزش او، در جایگاه یک انسان، مورد پذیرش کامل قرار میگیرد.
۲- کودک در چارچوب محدودیتهای مشخص و اعمالشدهای عمل کند که منصفانه، بدون فشار و قابلگفتگو باشد. به کودک آزادی بیحدوحصر داده نشود. بدین ترتیب، کودک احساس امنیت خاطر میکند و معیار روشنی برای ارزیابی رفتار او وجود دارد. افزون بر
این، محدودیتها باید معیارهای بالایی داشته باشد و اعتمادبهنفس کودک را نیز درنظر بگیرد، به نحوی که کودک قادر به رعایت آنها باشد. در این صورت، او معمولاً قادر به انجام آن است.
۳- کودک در مقام یک انسان از کرامت و احترام برخوردار باشد. پدر و مادر برای کنترل و مداخله به خشونت، تحقیر یا تمسخر متوسل نشوند. حتی اگر پدر و مادر نتوانند در مواردی خاص با نیازها و خواستههای کودک موافقت کنند، آنها را جدی بگیرند و قوانین خانواده را در چارچوبهایِ بهدقت تعیینشده با کودک درمیان بگذارند. به عبارت دیگر، رفتار آنها اقتدارگرایانه باشد، نه مستبدانه.
۴- پدر و مادر معیارها و انتظارات بالایی از رفتار و عملکرد کودک دارند. نگرش آنها مبتنی بر «هرچه پیش آید» نیست. آنها انتظارات خود را جهت رعایت اصول اخلاقی وعمل به آنها به روشی محترمانه، خیرخواهانه و بدون فشار به کودک تفهمیم میکنند و کودک تلاش میکند تا حد امکان خود را ملزم به رعایت آنها کند.
۵- پدر و مادر، خود، از عزتنفس بالایی برخوردارند و در اصطلاح من، نمونه و الگوی خودکارآمدی و احترام به خود هستند. کودک الگوی رفتارهایی را که باید بیاموزد پیشِروی خود دارد.
کوپر اسمیت پساز شرح دقیق شروط عزتنفس، چنانکه تحقیق او نشان میدهد، در ادامه میگوید: «باید توجه داشته باشیم که والدینِ کودکانِ دارایِ عزتنفسِ بالا عملاً هیچ الگوی رفتاری یا نگرش مشترکی ندارند.»
مطلب آخر تأکیدی بر این موضوع است که رفتار والدین بهتنهایی تعیینکننده روند رشد روانشناختی کودک نیست. گاهی آموزگار یا
پدربزرگ و مادربزرگ یا یک همسایه تأثیر مهمی بر زندگی کودک میگذارند. همانطور که چندین بار تأکید کردهام، عوامل خارجی
تنها بخشی از ماجراست، نه همۀ آن.
ما علت هستیم، نه صرفاً معلول و بهعنوان موجودات واجد آگاهیِ ارادی، از آغاز کودکی و در طول زندگی دست به انتخابهایی میزنیم که پیامدهای آنها بر نوع شخصیت و میزان عزتنفس ما اثر میگذارد.
کودکی که زندگی خود را در شرایط وابستگی کامل آغاز میکند فقط به نیاز اساسی ایمنی و امنیت ازسوی والدین نیازمند است؛ لازمۀ آن رفع نیازهای جسمی و بدنی، حفاظت از عوامل محیطی و مراقبتهای لازم و ضروری از هر لحاظ است و این امر مستلزم ایجاد محیطی است که کودک بتواند در آن پرورش یابد و احساس امنیت کند.در چنین فضایی، فرایند جدایی و فردیت خود را آشکار میکند. ذهنی نمایان میشود که میتواند بیاموزد که در آینده به خود اعتماد کند. فردی شکل میگیرد که در چارچوب تواناییها و محدودیتهایش دارای اعتمادبهنفس است. اگر قرار باشد کودک اعتماد کردن به انسانهای دیگر را بیاموزد و در عمل اطمینان حاصل کند که زندگی خصمانه نیست، پایه و اساس آن در این مقطع گذاشته میشود.البته نیاز به داشتن ایمنی و امنیت به سالهای آغازین محدود نمیشود. شکلگیری شخصیت فرد در دوران نوجوانی ادامه دارد و زندگی در خانهای مملو از هرجومرج و اضطراب میتواند در مسیر رشد و تکامل طبیعی نوجوان موانعی بهوجود آورد.
اگر احتمال آسیبهای روحی ناشی از بدو تولد را کنار بگذاریم،
باید به دو عامل توجه کنیم. عامل اول شرایط موجود در محیط کودک و نوع برخوردهایی است که با او میشود، و عامل دوم میل ذاتی به داشتن اضطراب است.
هرچه ترس و وحشت کودک بیشتر باشد و هرچه در سنین پایینترآن را تجربه کرده باشد، روند شکلگیری شخصیتی سالم و قوی دشوارتر میشود.
مدتها قبلاز اینکه کودک کلمات را بیاموزد لمس کردن را حس میکند.
امروزه میدانیم که لمس کردن برای رشد و تکامل سالم کودک ضرورت دارد و نبود آن، حتی درصورت رفع دیگر نیازهای کودک، میتواند به مرگ او بینجامد.
ازطریق لمس کردن، محرکهای حسی به نوزاد ارسال میشود که به رشد مغز او کمک میکند. ما با لمس کردن، عشق، توجه، آرامش خاطر، حمایت و محبت را به او انتقال میدهیم و بین خود و یک انسان دیگر رابطه برقرار میکنیم.
لمس کردن یکی از قویترین راههایی است که والدین میتوانند ازطریق آن عشق را ابراز کنند. مدتها قبلاز اینکه کودک مکالمات را بیاموزد لمس کردن را حس میکند. ابراز محبت بدون لمس کردن نپذیرفتنی و بیمعناست. بدن ما نشانگر واقعیت فیزیکی ماست. ما میخواهیم که از عشق، ارزش و در آغوش گرفته شدن بهرهمند شویم، نه از مفاهیم انتزاعی که جدا از ماست.
بستهبه سایر عوامل روانشناختی، میتوان دو واکنش متفاوت به محرومیت از لمس را بعدها در زندگی دید. از یک جهت، این دو مخالف هم بهنظر میرسند، اما هر دو بیانگر بیگانگی بوده و برای
عزتنفس مضر هستند. از یک سو، ممکن است در یک فرد بالغ پرهیز از برخوردهای صمیمانه با افراد دیگر، کنارهگیری از برخوردهای انسانی، بروز احساس ترس و بیارزشی، عدم ابراز وجود و موارد دیگر را مشاهده کنیم یا ممکن است شاهد هرزگیِ جنسیِ اجباری باشیم که تلاشی است ناخودآگاه برای التیام زخم ناشی از عطش
لمس شدن که بهطور حلنشده میماند و فرد را دچار حقارت میکند و به انسجام فردی و احترام به خود آسیب میزند. هر دو پاسخ فرد را از تماس واقعی با انسانها بازمیدارد.
وقتی با کودک با عشق و محبت رفتار میشود، او معمولاً این احساس را نهادینه میکند و خود را لایق دوست داشته شدن میداند. عشق از راه بیانِ کلامی، اقدامات پرورشی و لذت و رضایتِ حاصل از واقعیتِ محضِ وجودِ کودک به او منتقل میشود.
وقتی عشق همواره به عملکرد کودک و انتظارات مادر یا پدر متکی باشد، آن عشق واقعی نیست. وقتی گهگاه از عشق بهعنوان وسیله فرمانبری و اطاعت استفاده شود و بهطور آشکار و نهان، به کودک این پیام منتقل شود که: «تو لیاقت نداری»، آن عشق واقعی نیست.
کودکی که افکار و احساساتش مورد پذیرش قرار میگیرد عموماً آن را نهادینه میکند و خودپذیری را میآموزد. پذیرش زمانی حاصل میشود که بهجای بحث، سخنرانی، روانکاوی یا توهین به کودک به او گوش بدهیم و به احساسات و افکار او توجه کنیم.
اگر دائماً به کودک بگوییم که نباید این حس یا آن حس را داشته باشد، کودک تشویق میشود تا احساسات یا عواطف خود را
بهمنظور جلب نظر پدر و مادر انکار و طرد کند.
اگر عواطف طبیعی، مانند هیجان، خشم، شادی، میل جنسی، شور و اشتیاق و ترس مورد پذیرش قرار نگیرد یا اشتباه یا گناه تلقی شود و یا به مذاق پدر و مادر خوش نیاید، ممکن است کودک برای خودداری از ترس و وحشت از طرد شدن و حفظ حس تعلق و دوست داشته شدن خود را بیشتر و بیشتر انکار کند. چنانچه ذات و سرشت، خلق و خو، علایق و آرزوهای کودک مورد قبول واقع شود، خواه والدین در آنها سهیم باشند یا خیر، در این صورت، نظرات آنها در موارد معدودی میتواند درجهت رشد و تکامل کودک مفید واقع شود.
وقتی کودک را وادار میکنیم تا با خودکاوی بهای محبت ما را نسبتبه خود بپردازد، به رشد و تکامل او کمک نمیکنیم.
کودکی که از افراد بزرگسال احترام دریافت میکند معمولاً یاد میگیرد که به خود احترام بگذارد. باید با کودک همانند افراد بزرگسال با احترام رفتار نمود.
آنچه برای تقویت عزتنفس کودک بسیار اهمیت دارد برخورداری از چیزی است که آن را دیده شدن روانشناختی مینامم. این نیاز در همه روابط انسانی لازم است. میل به دیده شدن، میل به نوعی عینیت پیدا کردن است. من نمیتوانم خود و شخصیت خود را صرفاً درونی یا از بعد منحصراً شخصی و خصوصی درنظر بگیرم. اما اگر واکنشهای شما نسبتبه درونیات من منطقی و معنادار باشد، شما تبدیل به یک آینه میشوید که به من اجازه میدهد تا خود را عینیت ببخشم. من بازتاب خود را در واکنشها و بازخوردهای (مناسب) شما میبینم. افزون بر این، باید بگویم که در روابط عاشقانه، در بهترین حالت، دیده شدنِ روانشناختی عموماً
بهطور کامل تحقق مییابد. کسی که ما را عاشقانه دوست دارد، در مقایسه با کسی که رابطهاش با ما یک دوستی ساده است، تمایل دارد ما را عمیقتر بشناسد و درک کند.
کودک بهطور طبیعی میل دارد که او را ببینند، به حرفهایش گوش بدهند، او را بفهمند و به او پاسخ مناسب بدهند. این نیاز برای او که شخصیتش هنوز درحال شکلگیری است بهشدت ضروری است.
هنگامی که حس عشق و محبت، قدردانی، همدلی، پذیرش و احترام را به کودک منتقل میکنیم، توانستهایم او را درک کنیم.
اگر میخواهید کودک به استقلال برسد، باید همیشه به او فرصت دهید تا پساز تحسین از رفتارش خود را ارزیابی کند. کودک را از فشار داوریهای خود آزاد کنید. برای او فضایی فراهم کنید تا تفکر مستقل داشته باشد.
ضربه زدن به عزتنفس کودک تاکنون هیچ کمکی به او نکردهاست. این اولین قانونی است که باید درباره انتقاد کارآمد درنظر داشت. با عیبجویی از ارزش، هوش، اخلاق، شخصیت، نیات یا روان کودک، رفتار او بهتر نمیشود. تابهحال هیچکس با شنیدن جملۀ تو آدم «بدی» هستی به آدم «خوب» تبدیل نشدهاست. یا «تو شبیه یک نفر هستی که خیلی عیب و ایراد داشت.» حمله به عزتنفس احتمال تکرار رفتار ناخوشایند را افزایش میدهد.
درباره کودکان، شاید هیچچیز مهمتر از این نباشد که بدانیم آنها باید از تجربههای خود درک و شناخت داشته باشند. درحقیقت، آنها عملاً باید بدانند که جهان بر پایۀ منطق است و وجود انسان قابلشناخت و قابلپیشبینی و پایدار است. بر این مبنا، حس
کارآمدی در آنها شکل میگیرد و بدون آن این کار بسیار دشوار میشود.
اگر رشد و تکامل صحیح کودک امکانپذیر باشد، «عقلانیت» یکی از ضروریترین نیازهای او در خانواده محسوب میشود. عقلانیت یعنی اینکه نیات پدر و مادر با گفتار آنها یکسان و قوانین قابلفهم، پایدار و منصفانه باشد.
فصل چهاردهم: عزتنفس در مدارس
فصل چهاردهم: عزتنفس در مدارس
برای بسیاری از کودکان، مدرسه «فرصت دوم» آنها محسوب میشود و در مقایسه با خانه، فرصت دیگری است که ازطریق آن میتوانند حس بهتری نسبتبه خود و دید بهتری نسبتبه زندگی پیدا کنند. آموزگاری که به شایستگیها و خوبیهای کودک اطمینان میدهد میتواند پادزهر قدرتمندی باشد برای خانوادهای که در آن چنین اعتمادبهنفسی وجود ندارد و شاید دیدی مخالفِ آن به کودک منتقل کند. آموزگاری که با دانشآموزان دختر و پسر با احترام رفتار میکند میتواند برای کودکی که در خانوادهاش از چنین احترامی بیبهره است و تلاش میکند روابط انسانی را درک کند آگاهیبخش باشد. آموزگاری که از پذیرش خودپنداره منفی کودک خودداری میکند و دائماً دید بهتری نسبتبه تواناییهای کودک دارد گاهی میتواند به او زندگی دوباره ببخشد. اما برای بعضیاز کودکان، مدرسه با قانون و اجبار توأم و در دستان آموزگارانی است که خود فاقد عزتنفس یا مهارتهای آموزشی و یا هردو هستند و درنتیجه، نمیتوانند کار خود را بهدرستی انجام دهند. این دسته از آموزگاران تشویق نمیکنند، بلکه تحقیر میکنند. با زبان ادب و
احترام صحبت نمیکنند، بلکه کنایه و ریشخند میزنند. با مقایسههای تبعیضآمیز، یک دانشآموز را به رخ دانشآموز دیگر میکشند.
با کمطاقتی بسیار، به ترس و وحشت کودک در هنگام انجام اشتباهات دامن میزنند. آنها جز تهدید به ایجاد درد و رنج، هیچ بینشی نسبتبه آموزش نظم و انضباط ندارند. آموزش ارزشها با قصد ایجاد انگیزه نیست، بلکه با ترس همراه است. به تواناییهای کودک باور ندارند و فقط به محدودیتها توجه میکنند. چراغ ذهن کودکان را روشن نمیکنند، بلکه آن را خاموش میکنند. ازمیان همۀ گروههای شغلی، آموزگاران بیشاز همه به اهمیت عزتنفس پی بردهاند.
بنابراین، یک بار دیگر تأکید میکنم که به هنگام صحبت درباره خودکارآمدی یا احترام به خود، مقصود من رعایت آنها در چارچوبی واقعبینانه است، نه احساساتی که برخاسته از خواستهها یا تأییدها یا گرفتن جوایز آنچنانی به قصد خودنمایی است. به هنگام صحبت با آموزگاران، مقصودم عزتنفسی است که مبتنی بر واقعیت است.
یکی از خصوصیاتِ افرادِ دارایِ عزتنفسِ سالم این است که آنها معمولاً تواناییها و دستاوردهای خود را بهشکل واقعی ارزیابی میکنند، بدون اینکه انکار یا اغراق کنند.
عزتنفس به انتخاب ارادی ما مربوط میشود و تابع خانوادهای که در آن متولد شدیم یا نژاد و رنگ پوست و دستاوردهای نیاکان ما نیست.
بعضیاز دانشآموزانِ متعلق به قومیتهای مختلف بسیار مشتاق هستند که خود را با شرایط جدید «وفق دهند» و درنتیجه ممکن
است چارچوبهای قومیتی خاص خود را نفی و انکار کنند. در چنین مواردی بهتر است به آنها کمک کرد تا به جنبههای منحصربهفرد نژاد یا فرهنگ خود احترام بگذارند، تاریخ و پیشینۀ خود را همانگونه که هست «قبول کنند» و بابت میراث خود احساس خجالت و شرمساری نکرده و غیرواقعی رفتار نکنند.
اهداف آموزش
شاید بهتر باشد بحث را با این مطلب شروع کنیم که آموزگاران چه تصوری از اهداف آموزش دارند.
آیا هدف اصلی این است که با آموزش دانشآموزان آنها را به «شهروندانی خوب» تبدیل کرد؟
من شخصاً تجربههای خود را در مدرسه ابتدایی و دبیرستان در طول دهۀ ۱۹۳۰ و ۱۹۴۰ بهخوبی بهخاطر دارم. دو درس بسیار مهمی که در آن زمان به ما یاد میدادند یکی ساکت و بیحرکت نشستن بهمدت طولانی و دیگری ایستادن در یک صف مرتب و منظم با همکلاسیهایم برای رفتن به کلاسهای درس بود. مدرسه جایی نبود که در آن تفکر مستقل آموزش داده شود، ابراز عقاید و نظرات مورد تشویق قرار گیرد و استقلال، شکوفا و تقویت شود. مدرسه جایی بود که به ما یاد میدادند تا با یک نظام بینامونشان که افراد بینامونشان آن را ایجاد کرده و نام آن را «جهان» یا «جامعه» یا «سبک زندگی» گذاشته بودند خود را تطبیق دهیم. درباره این سبک زندگی نباید سؤالی میشد و چون همهچیز برایم سؤالبرانگیز بود و سکوت و بیتحرکی غیرقابلتحمل بود.
در طول سالهای آموزش، ما معمولاً بهجای اینکه اندیشمندانی خلاق و اصیل بار بیاوریم، به افرادی سنتگرا و سازشپذیر که تحصیلات خود را بهپایان رساندهاند تبدیل میشویم.
اگر به مخالفتهای افراد با نظام آموزشی استبدادی و نبوغ تحسینبرانگیز کودکان جهان فکر کنیم که از محدودیتهای انضباطی میگریزند، ناگزیر هستیم که این نظام آموزشی را معیوب بدانیم، زیرا بهجای اینکه اینهمه سعی و تلاش را در خدمت خود بگیرد، موجب به هدر رفتن آن میشود.
آنچه امروزه، در عصر دانشورزان، به آن نیاز مبرم داریم اطاعت ماشینی نیست، بلکه به افرادی نیازمندیم که بتوانند فکر کنند.
شواهد امیدوا رکنندهای موجود است که نشان میدهد این دیدگاه درحال تغییر است.
خط مونتاژ کارخانهها مدتهاست که دیگر نماد مناسبی برای محیط کار شناخته نمیشود، زیرا از صنایع تولیدی به جامعۀ اطلاعاتی تبدیل شدهایم و کار ذهنی تا اندازه زیادی جایگزین کار عضلانی شدهاست.
درحالحاضر، مدارس مورد انتقاد قرار میگیرند، زیرا دانشآموزان پساز اتمام دبیرستان نمیتوانند حتی یک پاراگراف منسجم بنویسند یا صورتحساب یک رستوران را جمع بزنند. مهارت در نوشتن یک انشای ساده یا ریاضیات هرچند ضروری است، اما بهاستثنایِ شغلهای رده پایین، نمیتواند پاسخگوی دانش لازم در سطوح مختلف یک حیطۀ کاری باشد.
رو، تقویت عزتنفس باید دستکم به دو دلیل در برنامه آموزشی مدارس گنجانده شود. دلیل اول این است که به دانشآموزان کمک کند تا با پشتکار به درس خود ادامه دهند، از مصرف مواد مخدر بپرهیزند، جلو بارداری را بگیرند، از تخریب اموال عمومی خودداری کنند و تحصیلات موردنیاز خود را کامل کنند و دلیل دوم این است که به کمک آن خود را ازنظر روحی برای دنیایی که در آن
ذهن مهمترین سرمایه شخصی محسوب میشود آماده کنند.
فصل پانزدهم: عزتنفس و کار
اجازه بدهید مفهوم اصلی عزتنفس را بار دیگر یادآوری کنیم. عزتنفس عبارت است از اطمینان به کارآمدی ذهن، اطمینان به توانایی ما در تفکر و اندیشیدن و اگر بخواهم آن را بسط دهم، عزتنفس یعنی توانایی ما در یادگیری، انتخابها و تصمیمگیریهای مناسب و مدیریت تغییرات. بدیهی است که اعتمادبهنفس برای بقا ارزشمند است و نبود آن مخاطراتی را درپی دارد. تحقیقات مربوط به شکستهای شغلی نشان میدهد که همگی یک علت مشترک دارند و آن ترس از تصمیمگیری است که مدیران با آن مواجه هستند، اما این فقط مدیران نیستند که باید به تصمیمات خود اعتماد داشته باشند، همه ما به آن نیازمندیم و این نیاز هرگز تا به این حد نبودهاست.
ما در دورهای زندگی میکنیم که با تعداد کثیری از انتخابها در رابطه با ارزشها، جهتگیریهای مذهبی یا فلسفی و سبک زندگی عمومی روبهرو هستیم. ما از فرهنگ یکپارچهای که همه کموبیش از آن تبعیت میکنند بسیار فاصله گرفتهایم.
نیاز اقتصادی به تعداد زیادی از افراد دارای عزتنفس بالا بیسابقه است و نقطۀ عطفی در تحولات امروزی بهشمار میرود.
در دهههای گذشته، تقریباً نیمی از جمعیت شاغل در مشاغل کارگری مشغول به کار بودند. امروزه این رقم کمتر از ۱۸% است و تخمین زده میشود که در چند سال آینده به ۱۰٪ برسد. تولید بسیار کمتر از گذشته به تعداد زیادی از کارگران وابسته است. هزینۀ کارگر در کل فرایند تولید کاهش یافتهاست و بیشتر کاهش خواهد
یافت و این یعنی صرفنظر از دیگر مسائل، در دسترس بودنِ نیروی کارِ ارزان ازنظر امتیاز رقابتی معنایی ندارد. در آمریکا، بازار نیروی کارِ فاقد مهارت یا افرادی که فاقد تحصیلات، آموزش و مهارتهای اولیه خواندن و نوشتن و ریاضیات هستند و درنتیجه کار چندان زیادی از آنها برنمیآید، بهطرزِ وحشتناکی، کاهش یافتهاست.
امروزه آنچه ما شاهد هستیم دیگر «مدیریت» و «کارگران» نیستند، بلکه هماهنگی بین متخصصان است. هریک از این متخصصان دارای دانش و تخصصی است که دیگر افراد سازمان فاقد آن هستند. سازمان به تفکر، ابداع و نوآوری و مشارکت آنها متکی است. «کارگران» بهجای سلسلهمراتب، در فضایی که بهطور فزاینده به همکاری با اختیارات مساوی تبدیل شدهاست با یکدیگر همکاری میکنند.
در چنین شرایطی، شایستگی بینفردی از اولویت بالایی برخوردار است و عزتنفس پایین معمولاً مانع و سدّ راه آن است.
وابستگی بیشازحد به دانش و معلومات قبلی پرهزینه و خطرناک است و برای سازمانها و افرادی که دانش آنها از رده خارج است، بهمنزلۀ یک تهدید بهشمار میرود.
تجارت و کسبوکارهای بزرگ در سطوح مختلف مدیریتی بهشدت با تشریفات اداری همراه بودند و برای حفظ برتری اقتصادی، رهایی از هدررفتهای مالیِ نامعلوم و دور شدنِ هرچه بیشتر از روحیۀ کارآفرینی دورۀ قبل به اقتصاد کلان متکی بودند، نه به نوآوری.
آزادی بهمفهوم تغییر است و توانایی مدیریت تغییرات حداقل تا حدودی جزو کارکردهای عزتنفس محسوب میشود. دیر یا زود، همه راهها به عزتنفس منتهی میشود.
رقابت جهانی در مقایسه با رقابت داخلی انگیزۀ قویتری برای نوآوری ایجاد میکند. فرهنگهای دیگر نظرات و دیدگاههای متفاوتی دارند. نظرات آنها تفکر تجاری را غنیتر میکند، اما درست به همین دلیل، به سطح بالایی از عزتنفس و شایستگی برای رقابت در این عرصه نیاز است.
یکی از تغییرات عمده در جهان که با پیامدهای تجارت بهطور کامل و نیاز ما به عزتنفس بهطور خاص ربط پیدا میکند این است که ما اکنون در شرایطی مشغول به کار هستیم که دائماً با چالشهای فزایندهای همراه است. این چالشها به خلاقیت، انعطافپذیری، سرعت پاسخگویی، توان مدیریت تغییرات، توانایی تفکر خلاق و استفادۀ بهینه از افراد مربوط میشود. ازنظر اقتصادی، این چالشها با نوآوری و فراتر از آن به توان مدیریت و ازنظر روانشناختی، به عزتنفس ما ربط دارد.
اگر برای رسیدن به موفقیت، تحقق اهداف و ابراز وجود فرصت بیشتری به افراد داده میشود، از آنها انتظار میرود که به بلوغ و پختگی روانی بیشتری برسند.
اجازه بدهید این اشتباه را برطرف کنیم، زیرا عزتنفس تنها چیز ارزشمندی نیست که فرد به آن نیازمند است، اما بدون آن فرد بهشدت دچار نقص و کاستی میشود و در عمل فاقد یک برگ برنده است.
فصل شانزدهم: عزتنفس و رواندرمانی
عزتنفس وجهاشتراک آشفتگیهای گوناگون افرادی است که در طول درمان با آنها مواجه میشدم. متوجه شدم که عزتنفس ضعیف علت و معلول مشکلات روانشناختی است و خود دراثر
مشکلات روانشناختی بهوجود میآید. این رابطه دوجانبه است.
گاهی مشکلات از تأثیرِ مستقیمِ عزتنفسِ تکاملنیافته ناشی میشود. بهطور مثال، کمرویی، ترس، ترس از بیان خود یا صمیمیت. در بعضی مواقع، مشکلات نتیجه انکار عزتنفس پایین هستند، مثلاً رفتارهای کنترلگر و مداخلهجویانه، تشریفاتِ وسواسگونه و اجباری، پرخاشگریهای بیهوده، تمایلات جنسیِ ترسمحور، جاهطلبیهای مخرب که فرد میخواهد بهواسطۀ آنها کارآمدی، نظارت بر امور و رشد فردی خود را اثبات کند.
وظیفۀ اصلی رواندرمانی کمک به پرورش عزتنفس است. رواندرمانی دو هدف اساسی را دنبال میکند، یکی تسکین درد و دیگری تسهیل و تقویت رفاه و بهزیستی و باوجود اینکه هردو باهم وجوه اشتراک دارند، یکسان نیستند. کاهش و رفع اضطراب برابر با رسیدن به خوشبختی نیست، باوجوداین میتواند به آن کمک کند.
از یکسو، رواندرمانی قصد دارد که ترسهای غیرمنطقی، واکنشهای افسردگی و هر نوع احساس آزاردهنده (احتمالاً ناشی از ضربات روحی در گذشته) را کاهش دهد و ازسوی دیگر، آموزش مهارتهای جدید، روشهای جدید اندیشیدن و نگاه کردن به زندگی، راهبردهای بهتر برخورد با دیگران و افزایش حس آگاهی به توانمندیهای خود را تشویق کند. به عقیدۀ من، هر دو هدف در چارچوب تقویت عزتنفس قرار میگیرند.
تقویت عزتنفس موضوعی فراتر از برطرف کردن ویژگیهای منفی است؛ لازمۀ آن کسب خصوصیات مثبت، رسیدن به سطح بالای آگاهی در عملکرد فرد، مسئولیتپذیری و انسجام بیشتر، تمایل به عبور از ترس و مواجهه با تنشها و واقعیتهای
ناراحتکننده است. برای رسیدن به عزتنفس باید یاد بگیریم که درعوضِ کنارهگیری و اجتناب از مشکل با آن روبهرو و بر آن چیره شویم.
اگر هدف دیگر تشویق به پذیرش خود در سطح بالاتر باشد، آنگاه رواندرمانگر میتواند با ایجاد فضای پذیرش در دفتر کار خود مراجعهکننده را راهنمایی کند تا بخشهای انکار و سرکوبشده وجودش را شناسایی و قبول کند و به او بیاموزد که حفظ رابطهای دوستانه با خود و دیگر بخشهای آن (درباره لایههای زیرین شخصیت، به ادامه بحث توجه کنید.) اهمیت دارد.
اگر هدف بعدی تقویت مسئولیتپذیری فردی باشد، آنگاه رواندرمانگر میتواند مانع از تلاش مراجعهکننده برای سلب مسئولیت از خود و واگذاری آن به رواندرمانگر شود.
اگر هدف دیگر تشویق به بیان خود باشد، آنگاه رواندرمانگر میتواند فضایی را ایجاد کند که در آن بیان نظرات و احساسات خالی از اشکال باشد و با استفاده از یکسِری تمرین، مانند تکمیل جملات، فیلمهای روانکاوی، نقشآفرینی و نظایر اینها به او خودبیانگری را بیاموزد. به عبارتی، از این طریق، ترسهای مربوط به بیان خود را خنثی و بیاثر کند و مراجعهکننده را تشویق کند که به میل خود با تنشها و چالشهای آزاردهنده مواجه شود و با آنها کنار بیاید.اگر هدف دیگر تقویتِ زندگیِ هدفمند باشد، آنگاه رواندرمانگر میتواند نقش و اهمیت هدف داشتن در زندگی را به مراجعهکننده تفهیم و به او کمک کند تا اهداف خود را شفافسازی و بیان کند.
فضای درمان
مانند والدین و آموزگاران، رواندرمانگر باید همواره با مراجعهکننده محترمانه رفتار کند و او را بپذیرد و شاید این اولین گامی باشد که میتواند به عزتنفس او کمک کند. اساسِ درمانِ اثربخش مبتنی بر احترام است.این نوع نگرش در طرز احوالپرسی کردن با مراجعان به هنگام ورود به دفتر کارِ ما و طرز نگاه کردن، صحبت کردن و گوش دادن به آنها نمایان میشود. برای این منظور لازم است ادب و احترام را بجا آوریم، با آنها تماس چشمی برقرار کنیم و از موضع بالا و غیراخلاقی با آنها صحبت نکنیم. خوب به صحبتهای آنها گوش دهیم و حال آنها را درک کرده و اطمینان حاصل کنیم که منظور ما را متوجه میشوند. خودجوش باشیم و از رفتن در نقش فردی که صاحب اقتدار و عقلکُل است و به پیشرفت مراجعهکننده امیدی ندارد بپرهیزیم. صرفنظر از طرز برخورد مراجعهکننده، احترام باید دائمی باشد و این پیام را به مخاطب منتقل کند: انسان موجودی لایق احترام است. شما شایستۀ احترام هستید. ممکن است این طرز برخورد برای مراجعهکننده غیرعادی باشد، اما بهتدریج تشویق میشود تا ساختار خودپندارهاش را تغییر دهد. رویکرد درمانی کارل راجرز مبتنی بر پذیرش و احترام بود و او بهخوبی از تأثیر آن آگاه بود.
ممکن است افراد در رأی و نظر، دیگران را درخورِ پذیرش و احترام بدانند، اما رعایت این دو در عمل، حتی دربینِ درمانگرانی که قصد و نیت انجام آن را دارند، همیشه به چشم نمیخورد.
مقصود من اشتباهات فاحشی، مانند توسل به کنایه و طعنه و محکوم کردن افراد بهلحاظ اخلاقی و رفتارهای تحقیرآمیز نیست، بلکه اَشکال نامحسوستر برتریجویی است. گفتن: «تو چارهای نداری، جز اینکه به راهنماییهای من گوش کنی.» و جملاتی
ازایندست، مراجعهکننده را در موقعیت فرودست قرار میدهد.
یکی از هدفهای اصلی بیشتر کسانی که بهدنبال رواندرمانی هستند خودشناسی است.
آنها میخواهند که رواندرمانگر درکشان کند و نسبتبه خود دید روشنتری پیدا کنند.
به عقیده بسیاری از افرادی که در اینجا عمیقاً تحتتأثیر روانکاوی سنتی هستند، خودشناسی اساساً به کشف رمز و رازهای تاریک وجود مربوط میشود. فروید، پدر علم روانکاوی، در جایی گفتهاست که تفاوت بین روانکاوی و حرفۀ کارآگاهی این است که برای کارآگاه جرم اثبات شدهاست و چالش او این است که مجرم را شناسایی کند، در حالی که برای روانکاو مجرم شناخته شدهاست و چالش او این است که جرم را شناسایی کند.
رواندرمانیِ مبتنی بر عزتنفس بر نکات مثبت تکیه دارد و کشف و فعال کردن نقاط قوت بالاترین اولویت آن است. درصورت لزوم، به نکات منفی مهم نیز میپردازد، اما همواره در چارچوبی که نکات مثبت مورد تأکید و توجه قرار گیرد.
یکی از رموز خلاقیتهای بزرگ ویرجینیا ساتیر، درمانگر خانواده، این بود که او عقیده داشت افراد از همه تواناییهای موردنیاز برای حل مشکلات خود برخوردار هستند و او این استعداد را داشت که این باور را به افرادی که که با آنها کار میکرد القا کند. این یکی از مهمترین تواناییهایی است که موجب میشود درمانگر از کار خود نتیجه بگیرد.
مراجعان باید بدانند که انسانها ذاتاً به حل مشکل گرایش دارند. راهحلهای ما در برخورد با مشکلات و چالشها، خواه آگاهانه یا ناآگاهانه ، با هدف رفع نیازهای ما صورت میگیرد. در بعضیاز
مواقع، روشهای ما یا نامناسب است و یا حتی «موجب روانرنجوری» و خودتخریبی میشود، اما قصد و نیت این است که تا حد معینی از خود محافظت کنیم. حتی خودکشی تلاشی است تلخ برای حفاظت از خود و شاید رنجهای تحملناپذیر زندگی.
به هنگام بحث درباره دومین ستون عزتنفس، یعنی پذیرش خود، درباره پذیرش «همه بخشهای» وجودمان، ازجمله افکار، عواطف، اعمال و خاطرات صحبت کردم، اما این«بخشهای» وجود ما دارای شخصیتهایی فرعی هستند که ارزشها، دیدگاهها و احساسات خاص خودشان را دارند. من درباره «شخصیتهای متعدد» از دیدگاه آسیبشناختی صحبت نمیکنم، بلکه مقصودم بخشهای طبیعی تشکیلدهنده روان انسان است که اکثر افراد از وجود آنها آگاهی ندارند. هنگامی که یک رواندرمانگر میخواهد به تقویت عزتنفس کمک کند، شناخت ویژگیهای شخصیتهای فرعی وسیلهای ارزشمند است. این محدودهای است که فرد احتمالاً بهتنهایی قادر به کشف آن نیست.
وقتی شخصیتهای فرعی به رسمیت شناخته میشوند، مورد احترام قرار میگیرند و با شخصیت کل یکپارچه و منسجم میشوند، به منابع قدرت و انرژی، غنای عاطفی، انتخابهای فراوان و شکلگیری بهتر هویت تبدیل میشوند با یک مثال بسیار روشن شروع میکنم. افزون بر خودِ بزرگسالی که همه ما آن را با «ما چه کسی هستیم» میشناسیم، در درون ما یک خودِ کودکی وجود دارد. همان خودی که یک زمانی در گذشته بودیم. در ضمیر آگاه ما قابلیتی وجود دارد که ازطریق آن همه میتوانند وضعیت ذهنی خود را در بعضیاز مواقع تغییر دهند. به عبارتی، بازگشت به قالب کودکی و استفاده از آن بهعنوان نوعی روش پاسخگویی
جزئی از بخش پایدار وجود ما را تشکیل میدهد، اما احتمال دارد از مدتها قبل احساسات، ادراکات، نیازها و پاسخهای آن کودک را بهدلیل این تصور نابخردانه که «کُشتن» برای رسیدن به بلوغ و پختگی لازم است سرکوب کرده باشیم. این شناخت مرا به این باور سوق داد که اگر کسی نتواند با خودِ کودکیاش رابطهای آگاهانه و خیرخواهانه برقرار کند، فرد کاملی نخواهد شد.
خودِ فرعی یا شخصیت زیرین بخشی پویا از وجود فرد است که دیدگاهها، گرایشات ارزشی، و «شخصیت» خاص خود را دارد و ممکن است در هر زمان خاصی کمابیش در رفتارهای فرد بروز کند و احتمالاً فرد تا حدودی از وجود آن آگاه است و آن را پذیرفتهاست و با آن رابطۀ دوستانهای دارد. ممکن است فرد آن را کمابیش با نظام روانشناختی کلی هماهنگ کرده و در طول زمان قابلیت رشد و تغییر داشته باشد.
خودِ کودکی بخشی از وجود است که شخصیت فرد را به هنگام کودکی دربر میگیرد و شامل طیف وسیعی از ارزشها، احساسات، نیازها و پاسخهای آن کودک است، نه یک کودک عمومی یا کهن الگوی جهانی، بلکه یک کودکِ تاریخی خاص که برای تاریخچۀ رشد فرد منحصربهفرد است. (خودِ کودکی با «حالتِ منِ کودکیِ» موردبررسی در تحلیلِ تبادلی متفاوت است. تحلیل تبادلی از مدل عمومی استفاده میکند.)
خودِ نوجوانی بخشی از وجود است که «شخصیت» نوجوانی فرد را دربر میگیرد و شامل طیف وسیعی از ارزشها، احساسات، نیازها و رفتارهای اوست، نه یک نوجوان عمومی یا کهن الگوی جهانی، بلکه یک نوجوان تاریخی که برای تاریخچه و رشد فرد
منحصربهفرد است.
خودِ جنسِ مخالف بخشی از وجود است که در لایۀ زیرین شخصیت زنانه مرد و شخصیت مردانه زن قرار دارد، نه آن جنسیت «زنانه» یا «مردانه» عمومی یا کهن الگوی جهانی، بلکه فردی که در وجود هر مرد و زن قرار دارد و ابعاد رشد فردی، یادگیری، فرهیختگی و رشد و تکامل کلی او را نشان میدهد.
خودِ مادر بخشی از وجود است که ابعاد شخصیت، دیدگاهها و ارزشهای مادرِ فرد (یا هر جنس مؤنث بزرگسالِ مشابهِ «شخصیت مادر» که در کودکیِ فرد تأثیر داشته) را در او نهادینه کردهاست. بازهم تکرار میکنم که ما با خودِ مادر تاریخی سروکار داریم، نه «مادر» عمومی یا جهانی. (همچنین خودِ مادر با حالتِ ذهنیِ منِ مادرِ تحلیلِ تبادلی بسیار متفاوت است. مادر و پدر هر دو والدین هستند، اما بسیار متفاوت هستند و نباید بهلحاظ روانشناختی بهصورت یک واحد درنظر گرفته شوند. آنها اغلب پیامها، نگرشها و ارزشهای بسیار متفاوتی دارند.)
خودِ پدر بخشی از وجود است که ابعاد شخصیت، دیدگاهها و ارزشهای پدر یک فرد (یا هر جنسِ مذکرِ بزرگسالِ مشابهِ «شخصیت پدر» که در کودکیِ فرد تأثیر داشتهاست) را دربر میگیرد.
خودِ بیرونی بخشی از وجود و معرّف آن خودی است که به جهان خارج ارائه میدهیم. به بیان سادهتر، خودِ بیرونی خودی است که دیگر افراد میبینند. ممکن است وسیلهای بسیار هماهنگ و مناسب برای ابراز خودِ درونی در جهان باشد یا نسخه مخدوشی از خودِ درونی را به نمایش بگذارد که بسیار حالت تدافعی و تهاجمی دارد.
خودِ درونی خودی است که فقط خود ما میتوانیم آن را ببینیم و
حس کنیم. خودی است که شخصی است و با درون ارتباط دارد.
اگر روند رشد و تکامل درستی را دنبال کنیم، منشأ تأیید و پذیرش را از جهان خارج برداشته و به درون خود منتقل میکنیم؛ از بیرون به درون هدایت میشویم.
فصل هفدهم: عزتنفس و فرهنگ
یکی از راههای درک و شناخت عمیقتر مورد بحث در این کتاب بررسی رابطۀ عزتنفس با فرهنگ و تأثیرپذیری از آن است.
در قرون وسطی، مفهومِ «خود»، آنچنان که امروز میشناسیم، هنوز در وجود بشر خفته بود. ذهنیت عمده مبتنی بر جمعگرایی بود، نه فردگرایی. هر فردی در یک موقعیت معین و تغییرناپذیر متولد میشد که تابع یک نظم اجتماعی بود. بهجز در موارد نادر، فرد مجاز به انتخاب حرفه و شغل خود نبود، بلکه شرایط تولد تعیین میکرد که او باید دهقان، صنعتگر، شوالیه یا همسر هریک از این افراد باشد.
حس امنیت فرد با موفقیتهایش حاصل نمیشد، بلکه او خود را بخش جداییناپذیر یک «نظم طبیعی» میدانست که تصور میشد خداوند آن را مقدر کردهاست.
نیاز به عزتنفس مسئلۀ «فرهنگی» نیست. هر انسانی فارغ از آداب و رسوم و ارزشهایی که در آن پرورش یافته موظف است برای رفع و ارضای نیازهای اساسی خود تلاش کند. ما همواره و بهطور خودکار قادر نیستیم از عهدۀ چالشهای زندگی برآییم. باوجوداین، همه انسانها نیاز دارند که حس شایستگی را (که من آن را خودکارآمدی مینامم) تجربه کنند، بهشرطِ آنکه با تمام وجود از حس امنیت و توانمندی برخوردار باشند؛ بدون آن نمیتوانند به این نیاز پاسخ مناسب بدهند. همیشه و بهطور طبیعی احساس
نمیکنیم که شایستۀ عشق، احترام و خوشبختی هستیم، بااینحال همه انسانها نیازمند هستند که حس ارزش (احترام به خود) را تجربه کنند، مشروط به اینکه از خود بهدرستی مراقبت و از منافع مشروع خود محافظت کنند و از تلاشهای خود لذت ببرند و (درصورت امکان) در برابر کسانی که به آنها آسیب میرسانند یا از آنها سوءاستفاده میکنند بایستند؛ بدون اینها نخواهند توانست به بهترین شکل ممکن به نفع خود عمل کنند. ریشه نیاز به عزتنفس بیولوژیکی است. عزتنفس به بقا و عملکردِ مؤثرِ مستمر مربوط میشود.
هراندازه که یک فرهنگ شیوههای طبیعی بیان احساسات را سرکوب کند، راه خلاقیت را مسدود و فردگرایی را خفه میکند و خود را در تضاد با نیازهای عزتنفس قرار میدهد.
اگر بهراستی نیاز داشته باشیم که تواناییها و ارزشهای خود را تجربه و احساس کنیم، بنابراین لازمۀ آن چیزی فراتر از آسودگی خاطر حاصل از «تعلق داشتن» است. قصد ندارم با ارزش «ارتباطات» مخالفت کنم، اما اگر در یک فرهنگ، روابط در اولویت اول و برتر از استقلال و اعتبار باشد، فرد بهسوی ازخودبیگانگی سوق داده میشود: «برقراری ارتباط»، بیشاز اینکه بدانم کیستم و میخواهم همانی باشم که هستم، اهمیت پیدا خواهد کرد.
اگر زندگی و خوشبختی انسان برطبق معیار باشد، همهٔ سنتهای فرهنگی معیار یکسانی ندارند.
هر جامعهای، مجموعهای از ارزشها، باورها و تصورات وجود دارد که همه آنها بهصراحت نامگذاری نشدهاست، باوجوداین بخشی از فضا و محیط انسانی بهشمار میروند. درحقیقت، عقایدی را که
افراد آنها را آشکارا نمیشناسند اما در نهان وجود دارند و به دیگران منتقل میشوند، بهسختی میتوان زیر سؤال برد و دلیل آن این است که روالی را طی میکنند که عموماً ذهن آگاه را دور می زند. همه افراد دارای ویژگیهایی هستند که شاید بتوان آن را «ناآگاهی فرهنگی» نامید و به عبارت دیگر، مجموعهای از باورهای ضمنی درباره طبیعت، واقعیتها، انسانها، روابط مرد و زن و خیر و شر که برخاسته از معلومات، درک و شناخت و ارزشهای یک برهه از زمان و مکان است.
برای هیچکس، حتی مستقلترین افراد ممکن نیست که باورها را با آگاهی بپذیرند یا با دید انتقادی به آنها نگاه کنند. حتی نوآوران بزرگ که الگوها را در یک بخش از واقعیتها برهم میزنند و به چالش میکشند ممکن است تصورات ضمنی حاکم بر حوزههای دیگر را بدون نقد و انتقاد بپذیرند.
زن بهمنزلۀ یک موجود حقیر یکی از تصوراتی است که در بخش «ناآگاهی فرهنگیِ» تقریباً هر جامعهای دیده میشود.
همه ما در دریایی از پیامهای مربوط به ماهیت ارزش خود و معیارهایی که باید براساس آن قضاوت و تصمیمگیری کنیم زندگی میکنیم؛ هرچه مستقلتر باشیم، پیامها را نقادانهتر بررسی خواهیم کرد. اغلب چالش ما شناخت چگونگی آنهاست. به عبارت دیگر، عقاید و باورهای افراد دیگر ممکن است مفید باشند یا نباشند. چالش ما این نیست که تصورات فرهنگ خود را بهعنوان یک «واقعیت» قطعی بپذیریم، بلکه باید بدانیم که این فرضیات میتوانند مورد تردید واقع شوند. فرهنگها تمایل ندارند که به باورهای خود شک کنند. یکی از مفاهیم زندگی آگاهانه رسیدن به این آگاهی است که باورهای دیگر افراد صرفاً متعلق به خودشان
است و لزوماً حقیقت مطلق نیست و معنای آن این نیست که زندگی هدفمند به دیدۀ شک و تردید به چیزها نگاه میکند، زندگی هدفمند با تفکر انتقادی همراه است.
چالش ما این نیست که تصورات فرهنگ خود را بهعنوان یک «واقعیت» قطعی بپذیریم، بلکه باید بدانیم که این فرضیات میتوانند مورد تردید واقع شوند.
گاهی اوقات از من میپرسند که آیا شخص نمیتواند با سازگاری و عمل به هنجارهای فرهنگی، که ممکن است هرگز به آنها فکر نکرده باشد، چه رسد به اینکه به آنها شک کند و لزوماً منطقی نیست، به عزتنفس واقعی دست یابد؟ آیا ایمنی و امنیت خاطر حاصل از تعلق داشتن به یک جمع شکلی از عزتنفس است؟ آیا اعتبار و حمایت جمع باعث نمیشود که فرد ارزش خود را واقعاً احساس کند؟ اشتباه اینجاست که هرنوع حس ایمنی یا آرامش را با عزتنفس برابر میدانیم. سازگاری بهمعنای خودکارآمدی نیست. محبوبیت بهمعنای احترام به خود نیست. احساس تعلق، هر فایده و نفعی که داشته باشد، با اطمینان به ذهن یا اعتماد به تواناییهای خود در غلبه بر چالشهای زندگی برابر نیست. اینکه دیگران به ما احترام میگذارند، تضمین نمیکند که من به خود احترام بگذارم.
یکی از بزرگترین دروغهایی که تاکنون به ما گفته شده این است که خودخواه بودن «آسان» است و ازخودگذشتگی موجب تعادل روح میشود. افراد روزانه به هزاران شکل ایثار میکنند و این داستان غمانگیز آنهاست. احترام به خود، احترام به ذهن، قضاوتها، ارزشها و عقاید راسخ نشانۀ شجاعت فراوان است. میبینید که کمتر اتفاق میافتد، اما همان چیزی است که عزتنفس خواهان آن است.
دیدگاهتان را بنویسید